جواب دادن منصور شبلي را

جوابش داد آنگه شاه عشاق
که پنهان نيست اينجا راه عشاق
همه پيداست راهم تا سوي ذات
دمادم ميرسانم جمله ذرات
از اول سر عشقت باز گويم
پس آنگه از فنايت راز گويم
تو سر عشق ميخواهي که داني
ز من بشنو تو اي پير اينمعاني
بسي با سالکان بودي درينراه
بسي زايشان تو بشنودي بسي راه
بسي گفتي و ديگر باز گفتي
ابا ايشان تو از هر راز گفتي
بسي گويند سر عشق اينجا
که تا بگشايد اينراز معما
حقيقت عشق زيبد بر من اي پير
گر اندر عشق نبود هيچ تدبير
نه عشق اينجا يکي چيز است بنگر
همه عشق است اينجا سر با سر
همي ورزند کل عشق مجازي
از ايشان ميدهد در عشق بازي
حقيقت عشق کل عشق من آمد
ره تاريک هر کس روشن آمد
ز عشق کل ترا بنمايم اسرار
مگر راهي شود اينجا پديدار
ترا در عشق من اينجا حقيقت
بداني صاحب شرع و طريقت
ترا بخشيده ام من سرفرازي
مدان عشق مرا اينجا ببازي
طلب از عشق کردي عشق اينست
که ما را جان جان اينجا يقين است
مرا عشق است اينجاگاه بنگر
که خواهم باختن از عشق خودسر
مرا عشق است با اينجا ز گوهر
رهانم من جهان از گفتن بر
مرا عشق است با جان و سر و دل
بجو آنره مگر گردي تو واصل
منم در عشق خود در دار دنيا
که ديدستم ز خود ديدار مولا
بسوزانم وجود خود در اينجا
يقين کردم سجود خود در اينجا
حقيقت سر عشقم نيست بسيار
بتو ميگويم اينجا گاه اي يار
فدايم من در اينجا گاه بنگر
همه ما را غلام و شاه بنگر
خدايم شبلي اندر پاکبازي
تو چون مائي و چونمن پاکبازي
ندانم من که در کون و مکانم
حقيقت جسمم و هم نور جانم
خدايم من که هستم در نمودار
ز شوق اين يقينم بر سر دار
خدايم من که اينجا رهنمايم
هر آنکس را که خواهم ره نمايم
خدايم من که اينجاگه بديدم
ابا خود گويم و از خود شنيدم
خدايم در حقيقت پايدارم
ترا من داشته در پايدارم
خدايم من درون جان و در دل
کنم هر کس که خواهم نيز واصل
خدايم من نمودار دو عالم
که پيدا کردم آدم را درين دم
نه من ميگويم اين سر راز مطلق
حقست اينجا که ميگويد اناالحق
اناالحق ميزنم در بود جمله
منم بيشک يقين معبود جمله
اناالحق ميزنم در من رآني
درون جمله رازم در نهاني
درون جمله اسرار نهانم
يقين من حاجت هر کس بدانم
نه من ميگويم اين سر راز مطلق
حقست ميدان که ميگويد يقين حق
درون جمله ام در بي نيازي
کنم با جمله اينجا عشق بازي
بصورت ميکنم تقرير معني
که صورت دارم اندر دار معني
بمعني کردم اينجا رازها فاش
همه نقشند و من ديدار نقاش
منم نقاش اينجا نقش بستم
چو بستم هم بدست خود شکستم
منم نقاش و اينجا نقش بندم
به هر نقشي که خواهم نقش بندم
ز ديد من همه در شور و افغان
منم دانا يقين اندر دل و جان
هر آنچيزي که خواهم ميکنم من
همه ذرات را تابان کنم من
به هر کسوت که اينجا رخ نمودم
همه در عشق خود پاسخ نمودم
بدانستند و با ايشان بگفتم
در اسرار با ايشان بسفتم
درون جمله گويايم ب آواز
نمودستم همه انجام و آغاز
ز انجام و ز آغازم خبر نه
منم بينان ولي سمع و بصر نه
درون جمله از من روشن آمد
نمود عشقم از اين گلشن آمد
مرا بد عشق اينجا راز خود باز
نمايم تا بداند صاحب راز
اگرچه جمله من هستم پديدار
تمام از من کسي خود نيست بيدار
منم آگاه کاينجا راز گويم
نمود خود به هر آواز گويم
ز هر آواز ديگرگونه اسرار
هميگويم در اينجا گه بگفتار
منم با جمله و جمله ندانند
وگر دانند ز من حيران بمانند
منم رخ سوي من آورده اينجا
بمانده در درون پرده اينجا
درون پرده اينجا پرده بازم
ولي آخر کنم اين پرده بازم
چوبگشايم ز رخ اين پرده را باز
نمايم جملگي گم کرده را باز
نمايم آنچه اينجا گم نمودم
که تا کلي بيابد بود بودم
دم آخر رسانم جمله در خاک
بخون گردانم اينجا جملگي پاک
بگردانم ميان خاک در خون
تمامت آنکه آرم جمله بيرون
حقيقت در صفات نقش ذرات
رسانم جملگي را در سوي ذات
حقيقت وصل صورت آخرين است
ولي جان در صفاتم پيش بين است
چو جان در آخر آيد سوي حضرت
رساند مر مرا در سوي قربت
وصالش در فراق آمد پديدار
چو گردد او ز صورت ناپديدار
رسانم سوي ذات اول صفاتم
کنم محو و رسانم سوي ذاتم
چو خواهي گشت سوي حضرتم باز
نظر ميکن تو در انجام و آغاز
چو سوي حضرت ما باز گردي
يقين آنلحظه صاحب راز گردي
چنان بايد که باشد اشتياقت
بما تا نبود اينجاگه فراقت
فراقت صورتست از دار دنيا
ولي در آخرت ديدار مولا
در آنلحظه که جان در تن نماند
نماند ما و من جز من نماند
نماند ما و من جز من در آفاق
تو باشي در يکي شبلي بکلي طاق
يکي ذاتست ايندم تا بداني
يکي جزء است آدم تا بداني
ترا پيداست ذات ما بدينحرف
ولي روغن کجا گنجد در اين ظرف
يکي ذاتست جمله آشکاره
کني اينجا تو ذات ما نظاره
يکي ذاتست بيرون از مکانم
ز بالاي صفات جاودانم
تمامت انبيا رفتند و ديدند
در اينجاگه بکام خود رسيدند
يکي اند اينزمان در آشنائي
رسيده در بقا و در خدائي
يکي اند اين زمان در جملگي گم
همه چون قطره ايشانند قلزم
وصالم انبيا ديدند و عشاق
نمايم آنکه وصل ماست مشتاق
بوصل ما مران کو دارد اميد
ورا ديدار خود بخشيم جاويد
بوصلم هر که اينجا راه يابد
ابي صورت سوي ذاتم شتابد
هر آنکو عاشق ما شد در اينجا
ز ذاتم بود يکتا شد در اينجا
نمايم آخر کارش حقيقت
نمود خود چو رفت از اين طبيعت
وصالم ديد ديد جاودانست
مر اين را صد کتب شرح و بيانست
ولي ميگويمت اينجايگه راز
که پيش از مرگ بنمايم ترا باز
ز پيش از رفتن دنيا مرا بين
نمود ما درين صورت لقا بين
بياني اندر اينجا من نمايم
ولي عشاق را روشن نمايم
نگفتي عشق چبود عشق اينست
که ميداند که در ما پيش بين است
حقيقت عشق پيش از مرگ درياب
مرا بين و همه کن ترک و درياب
بجز من منگر اينجا در وجودت
که تا کون و مکان آرد سجودت
تو بردار اينزمان از جاي پرده
بسوزان پرده هاي سال خورده
پس پرده جمال ما عيان است
تماشاي همه خلق جهانست
پس پرده جمالست ماست ديدار
مرا در پرده بنگر ناپديدار
پس پرده مرا نور جلالست
زبانها جمله در ما گنگ و لال است
زبان عقل اگرچه گفت او برد
در اسرار ما راهست او برد
وليکن آخر کار اندر اينجا
فرو مانده نهاده سر در اينجا
حقيقت عشق ما از ماست آگاه
بسوي ما يقين آورده او راه
مرا عشق است اينجا راز دانم
که ميداند همه راز نهانم
يقين اينصورت اينجا عقل پرداخت
وليکن عشق بنيادش برانداخت
حقيقت عقل اينجا خانه کرد
دگر مر عشق آن ويرانه کرد
يقين چون گنج يابي در خرابه
چه خواهي کرد آنجاگه قرابه
تو اينجا کيميا جوي ار تواني
که باشد کيميا گنج نهاني
حقيقت کيميا ديدار جانست
که نور روحها از عکس آنست
تو اصل کيمياي گنج ياري
که نقد هر چه ميخواهي تو داري
تو همچون کيميائي در دل و جان
بزن بر صورت و سکه بگردان
تو قلب خويشتن بارز کن اينجا
حقيقت جسم ما جان کن مصفا
حقيقت اين بجز اينديگري نيست
که قلب از کيميا کم از زري نيست
حقيقت چون شود نقدت پديدار
شود قلب تو کلي ناپديدار
ببوي عشق جانم نيست او شد
تنم شد نيست تا کل هست او شد
نه مستي جلال يار پيداست
که اينجاگه جمال يار پيداست
نگردد نيست هرگز يار از ما
ولي بنمايد اين اسرار از ما
که من بودم درون جان منصور
اناالحق خود زده در عشق منصور
شده با کل همه جزء جهانم
نموداريست اين عضو عيانم
نمودار است اينجا صورت خاک
وليکن من توام در هستي پاک
که باشد خرمني در صورت من
نمودار است اعيان صورت من
ضرورت بود اينجا نقش بيچون
نمودن در وصالت هفت گردون
چو ما در عشق خود پيدا نمائيم
حقيقت اينهمه زيبا نمائيم
جمال ماست آدم در نهاني
نميدانند اين خلق نهاني
چو نادانند و ما داناي حاليم
ز وصل خويشتن عين وصاليم
حقيقت عشق تا ما ديده باشيم
مکان لامکان گرديده باشيم
چو ما اين پرده برداريم از رخ
دهيم آنرا که ميخواهيم پاسخ
نمايم با همه کس پاسخ اينجا
نمايم بازش اينجا من رخ اينجا
نمايم پاسخ اينجا با همه کس
منم جمله نداند ذات من کس
حقيقت عشق ما اينست ديدي
بنور اين بيان اينجا رسيدي
چو من در پرده صورت عيانم
يقين عشق است در شرح و بيانم
يکي باشد بيان مختلف راز
از اينجا هم يکي بد سوي آغاز
ز عشق خود شدم پيدا در اينجا
ز عشق خود شدم يکتا در اينجا
حقيقت صورت عشقم چنين بود
يقين منصور در ما پيش بين بود
چو اندر خود حقيقت پيش بينم
اناالحق ميزنيم و پيش بينم
اناالحق ميزنم از سر مستي
نه همچون ديگران در بت پرستي
بت ما صورتست و در فنايست
دل ما جان شد و اندر بقايست
بت ما صورتست و گفت و گويست
يکي بود و يکي در جستجوي است
چنين افتاد اندر اصل اول
که اينجا گه شود ناگه مبدل
همان کردم طلب در آخر کار
که آيم سوي ايشان من در اين کار
چو عشقم بيعدد در پرده آورد
برون در سوي خود گم کرده آورد
نگردم هيچ کم عين العيانست
مرا از آن عيان عين العيان است
اگر خواهم نمودن جمله ذرات
کنم من محو و بنمايم همه ذات
وليکن چون قلم راندم حقيقت
نوشتم خويش و خود خواندم حقيقت
چو نقد خود نمودم بهر جانم
صور افتاد کل راز نهانم
منم عشق و منم اينجايگه حق
ترا شيخا بگفتم سر مطلق
از اينمعني منم اينجا به تحقيق
يقين شبلي چو از وي يافت توفيق
زبانش لال شد اينجا بگفتار
چو او را ديد اينجا صاحب اسرار
چو او را صاحب شرع و بيان ديد
زبانش لال شد خود بيزبان ديد
يکي شد در وصال جان و دل گم
ميان قطره اندر بحر قلزم
درينمعني عجب افتاد آن پير
نمي گنجد در اين اسرار تدبير
از اول گرچه بود او صاحب راز
گمانش بااليقين آمد باعزاز
چنان منصور در شرح و بيان بود
کزو عشاق در شور و فغان بود
توئي منصور و با تو جمله باز است
در معني بر عطار باز است
تو منصوري ابر داري نداني
تو هم شبلي صفت حيران بماني
همه ذرات اندر گفت و گويند
ابا جان و دل اندر جستجويند