جواب منصور در خطاب حق سبحانه و تعالي

چو يارم اين پيامم دوش گفتست
در اسرار با ما دوش سفته است
نينديشم من از دست و زبانم
اناالحق آينه شرح و بيانم
نينديشم ز دست و سر بيکبار
ببازم جسم و جان اندر بر يار
مرا تا يار آنجا يار باشد
اناالحق دمبدم ديدار باشد
حقيقت آنکه جانان گفت با من
ز دستم شد در اينجا راه روشن
وگر دانم زبانم راز گويد
اناالحق همچو دستم باز گويد
ز سر تا پاي من گوئي در آنجا
حقيقت دوست بگرفتست ما را
ز سر تا پاي من بنگر تو مطلق
که بيشک ميزند اينجا اناالحق
همه ذرات من جوشد يقين بين
حقيقت نور مطلق شد يقين بين
همه ذرات من جانست امروز
وليکن يار اعيانست امروز
همه ذرات من در بود بودند
ز حق گفتند و از حق مي شنودند
همه ذرات من جان و جهانند
کنون از پرده صورتت جهانند
شب دوشم حقيقت وصل دلدار
نمود و گفت کلي اصل دلدار
شب دوشم همه راز نهان گفت
مرا يکسر يقين اندر بيان گفت
چو خواهد کشت محبوبم بزاري
کنم در عشق شيخا پايداري
چو خواهد کشت محبوبم يقين باز
بگويم راز او با پيش بين باز
بخواهم گفت راز او بيکبار
که خواهد کرد اينجا ناپديدار
مرا تا او بماند من نمانم
چو بيشک من نمانم او بمانم
حقيقت حق شناسي کرد منصور
به اينجا ناسپاسي کرد منصور
چه باشد حق شناسي جان بدادن
درون جان و دل منت نهادن
دمادم يار مي آيد بر من
که او آمد حقيقت رهبر من
کنون جانت چو من باشد سخنگوي
از آن برد از سخنگويان سخن گوي
همه گفتارها جان و جهان است
چگويم گر از اينصورت جهانست
نخواهم صورت اينجا گاه دانم
از آنصورت در اينجا در نهانم
چو يار من يقين با صورت آمد
نمود عشق را بيصورت آمد
نماند با من اين صورت ب آخر
تو بشنو هان ز منصورت بظاهر
ندارد صورت جانان در اينجا
وليکن صورت پنهان در اينجا
ندارد صورتي در ديد توحيد
که يارد مرو را اينجايگه ديد
که يارد ديد جانان بي نشانست
نمود ذات او در جسم و جانست
اگر صورت نبودي او نبودي
نمودي بود بودي و شنودي
سخن او از حقيقت سر اسرار
نگر آنکو در اين آمد خبردار
خبر هرگز درين صورت نيابد
حقيقت سر منصورست نيابد
چو صورت رفت ما مانيم و جانان
اگر خواهم بنمائيم جانان
همه در فتنه و ما در بر دوست
حقيقت صورت ما صورت اوست
از اينصورت شدم در اصل واصل
حقيقت آمديم از اصل واصل
منم جانان جنيد پاک سيرت
يقين ميداند از اين شيخ کبيرت
که من با او ز پيش اينراز گفتم
ابا خود کشتن خود باز گفتم
ابا او روز و شب اين گفته ام من
در اسرار با او سفته ام من
ابا او گفته ام در ماه و در سال
حقيقت بود خود او را به هر حال
نه چندان بوده ام در خدمت او
که او ميداند اينجا قربت او
که داند بيشکي جز ذات منصور
گداي او بود ذرات منصور
که باشم من که دارالملک شيراز
بر من آمد او از بهر اينراز
چه مهماني کنم من در خور او
که باشد اندر اينجا رهبر او
حقيقت هم سزا و بود باشد
که او در جسم و جان معبود باشد
کنم قربان او پا و سر و دست
که عشق او نباشد از سر دست
کنم قربان او خود را در آنجا
که او از ذات خود بگزيد ما را
کنم قربان او خود را حقيقت
که او کل صاحب اسرار شريعت
هزاران جان کنم قربان پايش
بجا آرم در اينجاگه وفايش
هزاران جان کنم قربان ايندم
که چون او کس نديد از نسل آدم
هزاران جان کنم ايثار اينجا
که من مي بينمش جانان در اينجا
هزاران جان کنم قربان ديدش
بخاصه در سر گفت و شنيدش
حقيقت شيخ ما را ذات پاکست
دگر صورت فنا گردد چه باست
مرا کار است با ذاتش در اينجا
که بر ميخوانم آياتش در اينجا
مرا کار است با ديدار او کل
که گويم نزد او اسرار او کل
مرا کار است با اين پاک اکبر
که هست او سالکانرا پير و رهبر
مرا کار است تا او راز بيند
ز اول تا ب آخر باز بيند
جمال کعبه جانست پيدا
حقيقت جان جانانست پيدا
حقيقت کعبه عشاق شيخ است
بمعني و بصورت طاق شيخ است
هزاران کعبه سرگردان بودش
حقيقت آفرينش در سجودش
هزاران کعبه سرگردان ذاتش
بمانده اندرين عين صفاتش
هزاران دور ميبايد در اسرار
که تا شيخي چنين آيد پديدار
وصال کعبه جانست بيشک
از آن او جان جانانست بيشک
که اصل کعبه باشد اندر اينجا
گشاده بيند او ما را در اينجا
در من ذان گشادند از حقيقت
که بسپردم بکل راز شريعت
جنيدا در شريعت کام ميران
که خواهد گشت اين ترکيب ويران
جنيدا در شريعت بين حقيقت
حقيقت در طبيعت بد شريعت
ره خوف و خطر افتاد دنيا
عجب زير و زبر افتاد دنيا
تمامت انبيا اينجا هلاکش
کشيدند و شدند در عين آتش
تمامت سالکان کار ديده
شدند اينجا ز عشقش سر بريده
تمامت عارفان در گفت و گويش
تمامت عارفان در جستجويش
همه جانها درين حيرت خرابست
همه دلها از اينحسرت کباب است
که داند کين سپهر کوژ رفتار
چگونه اصل اين افتاد در کار
بجز منصور کين جا کار بشناخت
ز عشق دوست بود خويش در باخت
حقيقت شيخ دين اصلم در امروز
به بين بيدست و پا وصلم در امروز
وصال شاه دارد در برابر
منم چون ذره او ماننده خور
نظر کرده است خور در ذره خويش
مرا کرده ست اينجا غره خويش
کنون اين ذره خورشيد است بنگر
حقيقت عين جاويد است بنگر
نباشد مثل اين ديگر بياني
از اين خور ياب اندر جان نشاني