حکايت شيخ و هما

مگر ميرفت شيخي کار ديده
بره در ديد طاقي بر کشيده
همائي کرده از گچ بر سر او
بگسترده ز هم بال و پر او
زبان بگشاد و گفت اي مرغ ناساز
تو بي شرمک بدينجا آمدي باز
بهر يک چند گه بگشاده پرتو
نشيني بر سر قصري دگر تو
نيايد از تو کس را سايه داري
که نا پايندگي سرمايه داري
اگر پايندگي بودي جهان را
هويدائي نبودي عقل و جان را
همه دنيا سرابي مينمايد
جهاني ملک خوابي مينمايد
خرت در گل از آن سخت اوفتادست
که در تعبير خربخت اوفتاد است
چو خر باشد کسي را بخت اينجا
بلاشک کار باشد سخت اينجا
اگر غربال پندار خود از آب
بر آري عالمي بيني همه خواب