حکايت بهلول

يکي مي رفت در بغداد بر رخش
تو گفتي بود در دعوي جهان بخش
پس و پيشش بسي سرهنگ مي شد
بمردم بر از او ره تنگ مي شد
ز هر سوئي خروش طرقوا بود
که بردابرد او از چارسو بود
مگر بهلول مشتي خاک برداشت
بشد و ان خفيه در پيش نظر داشت
که چندين کبر از خاکي روا نيست
که گر فرعون شد خواجه خدا نيست
بجستي تربيت از اهل بازار
همه بنهاده دام از بهر مردار
چو مطلوب کسي مردار باشد
کجا با سر قدسش کار باشد