حکايت پيغمبر و کنيز حبشي

چنين نقلست از سلمان که يک روز
نشسته بود صدر عالم افروز
يکي حبشي کنيزک روي چون نيل
در آمد از در مسجد به تعجيل
رداي مصطفي بگرفت ناگاه
که با من نه زماني پاي در راه
مهمي دارم و اکنون توان کرد
ندارم خواجه اينجا چون توان کرد
توئي هر بي کسي را يار امروز
منم بي کس فتاده کار امروز
سخن مي گفت و گرم آنگاه مي رفت
ردايش مي کشيد و راه مي رفت
پيمبر دم نزد با او روان شد
وز او نستد ردا و همچنان شد
ز خلق خود نپرسيدش پيمبر
کز اينجا تا کجايم با تو رهبر
خوشي مي رفت با او چون خموشي
که تا بردش بر گندم فروشي
زبان بگشاد و گفت اي سيد امروز
ز گرسنگي دلي دارم همه سوز
من اکنون رشته ام اين پشم اندک
بده وز بهر من گندم خر اينک
پيمبر بستد و گندم خريدش
بر آورد و بدوش اندر کشيدش
ببرد آن تا وثاق آن کنيزک
بقبله کرد پس روي مبارک
که يارب گر در اين کار پرستار
مقصر آمدم ناکرده انگار
بفضل خود در اين کار و در اين راي
اگر تقصير کردم عفو فرماي
براي بنده اي گندم کشيده
ز خلق و حلم حمالي گزيده
بصد خجلت زبان با حق گشاده
براي عذر بر پاي ايستاده
جوانمردا کرم بنگر وفا بين
نظر بگشاي و خلق مصطفي بين
در اين موضع ز جان و تن چه خيزد
ز رعنايان تر دامن چه خيزد