حکايت طاووس

مگر شد آشکارا قحط سالي
به پيش خلق آمد تنگ حالي
سراسيمه جهاني خلق محبوس
شدند از بهر باران پيش طاووس
که باران مي نيايد آشکارا
دعائي کن ز حق در خواه ما را
پس آنگه گفت طاووس اي عزيزان
نگردد ابر بر بيهوده ريزان
شما را گرچه جز باران طلب نيست
اگر باران نمي بارد عجب نيست
عجب اينست کز چندين گنهکار
نبارد سنگ بر مردم بيکبار
اگر چه ميغ ترک آسمان کرد
تعجب گر کني زان مي توان کرد
که نشکافد زمين از شومي ما
خورد ما را ز نا معلومي ما
تو پنداري که از مردان راهي
کدامين مرد سرگردان راهي
چو پندار تو برگيرند از پيش
سگي مرده سگي برخيزد از خويش