حکايت موحد

بزرگي بود از اصحاب توحيد
که شد در باديه عمري بتجريد
نه با خود دلو و ابريق ورسن داشت
نه آب و زادره با خويشتن داشت
بآخر در ره آمد چون غريبان
نهاده پاره اي نان در گريبان
گهي بوئيدي آن نان گه برفتي
گهي چون عاجزان لختي بخفتي
کسي گفتش که چون بودت چنان زيست
چنين بيچاره چون گشتي سبب چيست
ببوئي پاره اي نان هر زمان تو
چنين چون گشتي آخر آنچنان تو
چنين گفت او کز اين شيوه بدردم
کفارت مي کنم آنرا که کردم
که آن تجريد من پندار بودست
غرور و غفلتم بسيار بودست
ز من اين جمله دعوي بود دعوي
کنون چون ذره اي در تافت معني
مرا داد از غرور خويش توبه
کنون هر ساعتم زان بيش توبه
برون حق به چيزي زنده بودن
کجا باشد دليل بنده بودن
بچيزي دون حق گر زنده باشي
بقطع آن چيز را تو بنده باشي
بموئي گر تو را پيوند باشد
هنوزت قدر موئي بند باشد
تو مي بايد که کل برخيزي از پيش
به هر دم مي درافزائي تو در خويش
چو مي داني که ناکامست مرگت
چرا نبود بمرگ خويش برگت
نه اي سرسبزتر از برگ برخيز
بلرز و زرد شو وز هم فرو ريز
بر اين در گر بخواهي اوفتادن
سرافرازيت از اين خواهد گشادن
بر اين در گر بيفتي چون خرابي
چنان خيزي که گردي آفتابي