الحکايه والتمثيل

يکي پشه شکايت کرد از باد
به نزديک سليمان شد به فرياد
که ناگه باد تندم در زماني
بيندازد جهاني تا جهاني
به عدلت باز خر اين نيم جان را
وگرنه بر تو بفروشم جهان را
سليمان پشه را نزديک بنشاند
پس آنگه باد را نزديک خود خواند
چو آمد باد از دوري به تعجيل
گريزان شد ازو پشه به صد ميل
سليمان گفت نيست از باد بيداد
وليکن پشه مي نتواند استاد
چو بادي مي رسد از مي گريزد
چگونه پشه با صرصر ستيزد
اگر امروز دادي نيم خرما
برستي هم زدوزخ هم ز گرما
وگر يکبار آوردي شهادت
حلالت شد بهشت با سعادت
وگر چيزي وراي اين دوجويي
شبت خوش باد بيهوده چو گويي
طلب مردود آمد راه مسدود
چو مقصودي نمي بينم چه مقصود
وگرتو گرم رو مردي درين کار
برو تا پينه بر کفشت زند يار
اگر صد قرن مي گردي چو گويي
نمي دانم که خواهي يافت بويي
بپنداري ببردي روزگارت
تو اين کيستي با اين چه کارت