شماره ١٨

اين خاک ز لطف نور برخاست
وانگاه روان شد از چپ و راست
شد جانوري که آشيانش
برتر ز ضمير و وهم داناست
هر لحظه ز فيض و فضل آن نور
بزمي و بساط ديگر آراست
سري که فلک نبود محرم
بر چهره او چو روز پيداست
نقدي که خلاصه دو کون است
در جنب وجود او مهياست
مطلوب ظهور سر امر است
مقصود وجود نقش اشياست
درج گهر و کنوز غيب است
غواص بحور دين و دنياست
در کوکبه طلوع آدم
منجوق و لواي عز والاست
کين وصف چنين به رمز عشاق
بر قد قباي او بود راست
سودازدگان دين و دنيي
هرگز شنوند اين سخن ني