شماره ١٧

شهري است وجود آدمي زاد
بر باد نهاده شهر بنياد
باد است که خاک را براند
چون باد گذشت خاک استاد
دل خسرو شهر و عقل دستور
شهوت چو عوام و خشم جلاد
گر شاه به مشورت وزير است
خرم بود آن بلاد و آزاد
ور هيچ به ضد آن بود کار
بنياد همه به باد برداد
جان گنج طلسم جسم دايم
بر گنج ازين طلسم بيداد
گه خازم گنج ايمن و مصلح
گه باد به دست رند و شياد
در بسته به مهر خاتم دين
وان مهر به دست عشق همزاد
سلطان چو خزينه نقل فرمود
شد شاه و وزير و شحنه آزاد
شه خانه خراب و شهر خالي
از گفت و شنود و بانگ و فرياد
عمال مناصب ولايت
هر يک به بلاد ديگر افتاد
در انجمن مقربان است
زيرا که بدين قدم نشان است