شماره ١٦

هرگز بود اي رفيق والا
وارسته تو از مني و از ما
من سايه صفت فتاده بر خاک
فارغ ز کشاکش تمنا
تو باز گشاده بال همت
در خوف هواي لا و الا
افراخته رايت جلالت
بر طره هفت سقف مينا
تکيه زده همچو پادشاهان
بر اوج سرير چرخ خضرا
وز حجره تنگ آفرينش
بيرون زده رخت دل به صحرا
بربود نقاب ما سوي الله
از چشم خرد در آن تماشا
در شعله نور عشق يکرنگ
با لمعه برق حسن يکتا
آزاد زبند امر تکليف
ايمن ز فضولي من و ما
در جذبه وصل يار از آن سان
شبنم که فتد درون دريا
چون قطره ازين رجوع رجعت
يک لحظه بدان شد آمد اينجا
آيا که چه کار و بار بيني
آن دم که جمال يار بيني