شماره ٩

ساقي سخن از مي مغان گفت
دل چون بشنيد ترک جان گفت
يک جرعه مي و هزار معني
از عشق به گوش عاشقان گفت
وز گردش جام حسن ساقي
با ما غم و شادي جهان گفت
نارسته هنوز دار منصور
عشق آمد و عقل را روان گفت
دوش از سر بي خودي و مستي
پيرم سخن از مي نهان گفت
دل چون بشنيد نام مي را
مي خواست به رغم صوفيان گفت
ما صوفي صفه صفاييم
بي خود ز خوديم و از خداييم