شماره ٧

دلي کايينه اسرار گردد
غلام خواجه احرار گردد
تويي آن خواجه کز يک شاخ نعتت
دو عالم خلق برخوردار گردد
تويي آن مرد کز نور وجودت
عدم آبستن اسرار گردد
تويي آن صدر کز درياي جودت
کفي بحر و نمي امطار گردد
دل من يا رسول الله خفته است
دلي در بند تا بيدار گردد
چه کم گردد ز بحر بي نهايت
که يک شبنم دري شهوار گردد
دل عطار را گر بار دادي
دلي بيدار معني دار گردد
نکوکارا مگر کاري شود پيش
چو کاري رفت مرد کار گردد