شماره ٤

زهي روز قيامت روز بارت
خلايق سر به سر در انتظارت
گنه کاران بر جان خورده زنهار
همه جان بر کف اندر زينهارت
کجا پيغمبري داني که آن روز
نسوزاند سپند روزگارت
تويي مختار کل آفرينش
که حق بي علتي کرد اختيارت
چو تو بر باد ديدي ملک عالم
به ملک فقر آمد افتخارت
به صورت چرخ از آن فوق تو افتاد
که چرخ آمد طبق هاي نثارت
فلک زان مي دود با طشت خورشيد
که هست از ديرگاهي طشت دارت
به فراشي از آن مي آيدت ابر
که از خاکي تورا نبود غبارت
تورا چون حارس و چون حاجب آمد
مه و خورشيد در ليل و نهارت
فلک با خواجگي خود غلامت
چو لام منحني از دال نامت