شماره ٣

زهي سلطان دارالملک افلاک
زهي تخت تو عرش و تاج لولاک
مجره زان پديد آمد که يک شب
فلک از دست قدرت جامه زد چاک
قزح زان آشکارا شد که يک روز
کشيدي از علي قوسي بر افلاک
ز اول حقه يک شب مهره ماه
بدو بنموده اي دست تو زان پاک
تو آن وقتي نبي الله بودي
که آدم بود يک کف خاک نمناک
اگر نور وجود تو نبودي
بماندي در کف او آن کف خاک
چو پيش هو زني هويي جگرسوز
شود چون ناف آهو نافه ناک
فرو ماند چو خر در گل ز مدحت
دو اسبه گر بتازد عقل و ادراک
ندارد هيچ کس با پشتي تو
ز جرم جمله روي زمين باک
زهي داراي طول و عرض اکبر
شفاعت خواه مطلق روز محشر