شماره ٢٦

اي روي درکشيده به بازار آمده
خلقي بدين طلسم گرفتار آمده
غير تو هرچه هست سراب و نمايش است
کانجا نه اندک است و نه بسيار آمده
اينجا حلول کفر بود اتحاد هم
کين وحدتي است ليک به تکرار آمده
يک صانع است و صنع هزاران هزار بيش
جمله ز نقد علم نمودار آمده
بحري است غير ساخته از موج هاي خويش
ابري است عين قطره به بازار آمده
اين را مثال هست به عينه يک آفتاب
کز عکس او دو کون پر انوار آمده
ديدي کلام حق، که علي الحق يک است و بس
پس در نزول، مختلف آثار آمده
سنگ سيه مبين و يمين اللهش ببين
کانجا جهان است محو جهاندار آمده
يک عين متفق که جز او ذره اي نبود
چون گشت ظاهر اين همه اغيار آمده
عکسي ز زير پرده وحدت علم زده
در صد هزار پرده پندار آمده
برخود پديد کرده ز خود سر خود دمي
هجده هزار عالم اسرار آمده
يک پرتو اوفکنده جهان گشته پر چراغ
يک تخم کشته اين همه بربار آمده
در باغ عشق يک احديت که تافته است
شاخ و درخت و برگ گل و خار آمده
بر خويش جلوه دادن خود بود کار تو
تا صد هزار کار ز يک کار آمده
از قهر دور مانده و انکار خواسته
وز لطف قرب يافته اقرار آمده
چون در دو کون از تو برون نيست هيچ کار
صد شور از تو در تو پديدار آمده
زلف تو پيش روي تو افتاده دادخواه
روي تو پيش زلف به زنهار آمده
بر خود جهان فروخته از روي خويشتن
خود را به زير پرده خريدار آمده
اي ظاهر تو عاشق و معشوق باطنت
مطلوب را که ديد طلب کار آمده
اين خود چه نقطه اي است که عرق طواف اوست
هفت آسمان مقيم چو پرگار آمده
آن کيست و از کجاست چنين جلوه گر شده
اين چيست و آن چبود در اظهار آمده
بويي به جان هر که رسيده ازين حديث
از کفر و دين هرآينه بيزار آمده
گر هر دو کون موج برآورد صد هزار
جمله يکي است ليک به صد بار آمده
غيري چگونه روي نمايد چو هرچه هست
عين دگر يکي است سزاوار آمده
اين آن قلندر است که در من يزيد او
تسبيح در حمايت زنار آمده
اينجا فقير سوخته بگريخته ز کفر
در چين شده به علم و ز کفار آمده
دستم ازين حديث شده زير ملحفه
پس چون زنان روي به ديوار آمده
بر هر که يک نفس شده اين راز آشکار
انفاس بر دهانش چو مسمار آمده
با اين ستاره هاي پر اسرار چون فلک
سرگشتگي نصيبه عطار آمده