شماره ٢٥

اي هم نفسان تا اجل آمد به سر من
از پاي درافتادم و خون شد جگر من
رفتم نه چنان کامدنم روي بود نيز
نه هست اميدم که کس آيد به بر من
آخر به سر خاک من آييد زماني
وز خاک بپرسيد نشان و خبر من
گر خاک زمين جمله به غربال ببيزند
چه سود که يک ذره نيابند اثر من
من دانم و من حال خود اندر لحد تنگ
جز من که بداند که چه آمد به سر من
بسيار ز من دردسر و رنج کشيدند
رستند کنون از من و از دردسر من
غمهاي دلم بر که شمارم که نيايد
تا روز شمار اين همه غم در شمر من
من دست تهي با دل پر درد برفتم
بردند به تاراج همه سيم و زر من
در ناز بسي شام و سحر خوردم و خفتم
نه شام پديد است کنون نه سحر من
از خواب و خور خيش چه گويم که نمانده است
جز حسرت و تشوير ز خواب و ز خور من
بسيار بکوشيدم و هم هيچ نکردم
چون هيچ نکردم چه کند کس هنر من
غافل منشينيد چنين زانکه يکي روز
بر بندد اجل نيز شما را کمر من
جان در حذر افتاد ولي وقت شد آمد
جانم شد و بي فايده آمد حذر من
بر من همه درها چو فرو بست اجل سخت
تا روز قيامت که در آيد ز در من
در باديه مانديم کنون تا به قيامت
بي مرکب و بي زاد دريغا سفر من
از بس که خطر هست درين راه مرا پيش
دم مي نتوان زد ز ره پرخطر من
دي تازه تذروي به دم اندر چمن لطف
امروز فرو ريخت همه بال و پر من
دي در مقر جاه به صد ناز نشسته
تابوت شد امروز مقام و مقر من
از خون کفنم تر شد و از خاک تنم خشک
اين است کنون زير زمين خشک و تر من
من زير لحد خفته و مي باز نه استد
باران دريغا همه شب از زبر من
بر باد هوا نوحه من مي کند آغاز
هر خاک که شد زير قدم پي سپر من
هرگاه که در ماتم و در نوحه گرايد
ماتم زده بايد که بود نوحه گر من
خواهم که درين واقعه از بس که بگريند
پر گل شود از اشک همه رهگذر من
دردا و دريغا که درين درد ندارند
يک ذره خبر از من و از خير و شر من
دردا و دريغا که بسي ماحضرم بود
امروز دريغ است همه ماحضر من
دردا و دريغا که ندانم که کجا شد
آن ديده بينا و دل راه بر من
دردا و دريغا که ز آهنگ فروماند
در پرده شد آواز خوش پرده در من
دردا و دريغا که چو در شست فتادم
از درج صدف ريخته شد سي گهر من
دردا و دريغا که فرو ريخت به صد درد
همچو گل سرخ آن لب همچون شکر من
دردا و دريغا که مرا خار نهادند
تا شد چو گل زرد رخ چون قمر من
دردا و دريغا که به يک باد جهان سوز
در خاک لحد ريخت همه برگ و بر من
دردا و دريغا که ستردند به يک بار
از دفتر عمر آيت عقل و بصر من
دردا و دريغا که هم از خشک و تر ايام
بر خاک فرو ريخت همه خشک و تر من
عطار دلي دارد و آن نيز به خون غرق
تا کي نگرد در دل من دادگر من
گر حق به دلم يک نظر لطف رساند
حقا که نيايد دو جهان در نظر من