شماره ٢٤

اگر به مدت جاويد ذره هاي جهان
سخن سراي شوندي به صدر هزار زبان
صفات ذات جهان آفرين دهندي شرح
ز صد هزار يکي در نيايدي به بيان
سخن عرض بود اندر عرض کجا گنجد
منزهي که برون است از زمان و مکان
خداي پاک قديم ازل که در ره او
به چشم عقل کم از ذره است هر دو جهان
اگر بود دو جهان و اگر نه ملکت او
به قدر يک سر سوزن نياورد نقصان
چنان به ذات خود از هر دو کون مستغني است
که هست هستي خلقش چو نيستي يکسان
اگر شود همه عالم ز کافران تاريک
نگيرد آينه کبرياش گردي از آن
به جنب او دو جهان قطره اي است از دريا
چه کم شود چه زيادت ز قطره باران
بدان که چشمه حيوان نيافت اسکندر
تغيري نپذيرفت چشمه حيوان
زهي کمال خدايي که صد هزار عقول
ز فهم کردن او مانده اند سرگردان
مقدري که هزاران هزار خلق عجب
پديد کرد ز آميزش چهار ارکان
بر آوريد ز دودي کبود در شش روز
بکرد چار گهر هفت قبه گردان
ز چوب خشک به صنعت گري برون آورد
هزار گونه گل تازه روي در بستان
هزار نقش عجايب نگاشت بر هر برگ
که گشت چهره هر برگ چون نگارستان
ز روي برگ تماشاي خرد برگ کنيد
که خرده کاري قدرت همي کند يزدان
نمود قدرت او دشمن سيه دل را
ميان مغز سر از نيش نيم پشه سنان
حبيب حضرت خود را کشيد بر در غار
ز پرده اي که تند عنکبوت شادروان
ز کرم پيله که ابروي و چشم از اطلس داشت
هزار اطلس و اکسون ز پرده کرد عيان
به نحل وحي فرستاد تا پديد آورد
شراب مختلف الوان شفاي هر انسان
هزار نافه مشکين نمود در يک دم
ز خون سوخته آهوان ترکستان
به زير پرده سيه جامه خليفه نشاند
که هست مدرک اشکال و مبصر الوان
ز راست و چپ دو صدف راست کرد از پي سمع
که پر جواهر معني شود ز لحن لسان
به دست قدرت خود نافه مشام گشاد
که تا ز سوي يمن بشنود دم رحمان
ز صنع خود پس سي و دو دانه مرواريد
فراخت تيغ زبان در ميان درج دهان
حواس را شفعي داد سوي محسوسات
وزين حواس که گفتم رهي گشاد به جان
که تا به واسطه حس ز اهل معني گشت
به قدر مرتبه خويش جان معني دان
هزار سال اگر فکر مي کني در حس
حقيقتش نشناسي به حجت و برهان
به عقل ريزه خود چون به کنه حس نرسي
به کنه جان نتواني رسيد پس آسان
چو کنه جان نشناسي تو و حقيقت حس
مکن به کنه خداوند دعوي عرفان
اگر تو در ره کنه خداي از سر عقل
به وجه راست تفکر کني هزار قران
به عاقبت ز سر عاجزي و حيراني
برآيي از دل و جان و فروشوي حيران
چو زهره نيست تو را گرد ذات او گشتن
ز ذات در گذر و گرد صنع کن جولان
هلاک خويش مجوي و به گرد ذات مگرد
که واديي است که آن را پديد نيست کران
چگونه عقل تو يارد به گرد ذاتي گشت
که هست نه فلکش حلقه در ايوان
بدان که عقل تو يک قطره است و قطره آب
چگونه فهم کند کنه بحر بي پايان
بسا کسا که ز عالم نشان او گم شد
ميان خاک بريخت و ازو نيافت نشان
برو گزاف مگو چون به کنه او نرسي
که هرچه عقل تو انديشه کرد نيست چنان
ببين که چند هزاران فرشته اند مدام
بمانده بر درش انگشت عجز به دندان
فرشتگان چو به کنه خداي مي نرسند
سرشتگان گل و آب کي رسند بدان
کمال عزت او بين و دم مزن زنهار
که خامشي است درين درد جمله را درمان
مکن قياس و بينديش و هوش دار و بدانک
عظيم بار خدايي است خالق کيهان
مهيمنا صمدا خاتم النبيين گفت
که هست دنيا بر اهل دين من زندان
کسي که در بن زندان هزار بار بسوخت
مکن به آتش دوزخ دگر رهش سوزان
از آن سبب که چنان اقتضا کند در عقل
که هر که جست ز زندان برست جاويدان
مرا چو در بن زندان نکو نداشته اند
به بوستان بهشتم به خوش دلي برسان
از آن شراب که در جام مخلصان ريزي
به جان پاک محمد که قطره اي بچشان
تو ميزبان بهشتي و من رسيده ز راه
فرو مبند در خلد کامدم مهمان
ز تف هيبت تو آتش از دلم برخاست
به آب مغفرتت آتش دلم بنشان
بسي ز بي خبري جرم کردم و گفتم
که تو ببخشم اي ناگزير و بگذر از آن
اميد بنده وفا کن به حق احسانت
که کس نماند که نوميد ماند از آن احسان
چنان ز بار گنه گردنم گرانبار است
که اين سبکدل بيچاره رايگانست گران
اگر چنان است که کاريت راست خواهد شد
به قهر کردن ما جمله حکم توست روان
زيان خلق مخواه و به فضل خويش ببخش
چون نيست ملک تو را از گناه خلق زيان
منم دلي و چه دل نيم قطره خون و آن نيز
چنان که نيست برو اعتماد نيم زمان
چه خيزد از دل پر خون من که هر ساعت
برآورد ز تمناي خود دو صد طوفان
دلي ز دست در افتاده در هزار هوس
اسير مانده در تخته بند صد خذلان
لباس کرده کبود از سفيد کاري خويش
سياه کرده سفيدي او همه ديوان
مذبذبي شده اندر ميان خلق مدام
نه در عبادت خود ثابت و نه در عصيان
مقدسا گنهي کان تو داني از عطار
به زير پرده ستاريش بدار نهان