شماره ٢٣

آتش تر مي دمد از طبع چون آب ترم
در معني مي چکد از لفظ معني پرورم
بر سر هفتم طبق در من يزيد هشت خلد
بيش مي ارزد دو عالم پر گهر يک گوهرم
دختران خاطرم بکرند چون مريم از آنک
بکر مي زايند از ايشان شعر همچون شکرم
چون برون آرم ز خاطر در معني هاي بکر
از درون طبع منکر ريب و شک بيرون برم
گر ببازم با فلک نرد سخن از يک دو ضرب
زان سخن در ششدرم افتد همي هفت اخترم
زان دهان عقل همچون پسته از هم باز ماند
کاب گرم اندر دهانش آمد از شعر ترم
گرچه در باب سخن همتا ندارم در جهان
زين جهان سيرم که در بند جهاني ديگرم
کار آن دارد که کار اين جهانش هيچ نيست
يارب آنجاييم گردان تا از اينجا بگذرم
کي تواند يافت جانم گوهر درياي دين
تا بود اين پنج حس و چار گوهر لنگرم
نفس خود رايم به غفلت تا به جان درکار شد
گر به جان با نفس کافر برنيايم کافرم
هر زمانم از رهي ديگر کشاند بوالعجب
واي من گر نفس خواهد بود زين سان رهبرم
تن زنم تا همچنينم سوي دوزخ مي برد
آخر اندر قعر دوزخ دور گردد از برم
گر ميان دوزخ از من دور گردد نفس شوم
در ميان آتش دوزخ ميان کوثرم
تا که با نفسم فرود هفت دوزخ مانده ام
چون نماند نفس شوم از هشت جنت برترم
نفس بر من چون جهان بفروخت دادم دين و دل
تا خريدم شهوتي انصاف نيک ارزان خرم
پيکرم چون در دهان اژدهاي چرخ زاد
اژدها بچه است گويي در حقيقت پيکرم
من چه سازم در ميان اين دو نره اژدها
اژدها کرده است با اين اژدها هم بسترم
لاجرم چون جاي من پيوسته کام اژدهاست
زهر گردد گر مي نوشين بود در ساغرم
چون گل اندر غنچه ام هم تشنه دل هم بسته لب
دل به خون مي خندد آخر چند خون دل خورم
کي دهد با نار شهوت نور معني خاطرم
چون کند با ظلمت اجسام روح انورم
مانده ام در پرده هاي بوالعجب بر هيچ نه
کي بود کين پرده هاي بوالعجب بر هم درم
در بياباني که نه پا و نه سر دارد پديد
هر زمان سرگشته تر هر ساعتي حيران ترم
مانده ام بي دانه و آبي اسير اين قفس
مرغ جانم پر ندارد چون کنم چون بر پرم
مانده ام در چاه زندان پاي در بند استوار
پاي در بند از چنين چاهي که آرد بر سرم
خلق عالم جمله مشغولند اندر کار خويش
من ز بيکاران راهم گر بسي مي بنگرم
هر کسي خود را به پنداري غروري مي دهد
بو که خود را از ميان جمله بيرون آورم
گرچه بسياري رسن بازي فکرت کرده ام
بيش ازين چيزي نمي دانم که سر در چنبرم
گر بگويم آنچه از انديشه بر جان من است
يا چو من حيران بماني يا نداري باورم
گر بسي زير و زبر آيم بنگشايد گره
کي گشايد اين گره تا من به دنيا اندرم
بيقراري مي کنم اما چه سازم زانکه من
در بن خاشاک دنيا بس عجايب گوهرم
خالقا عطار را يک قطره بخش از بحر قدس
تا بود آن قطره در تنهايي جان ياورم
سر نپيچم از درت گر بند بندم بگسلي
کز ميان جان ز ديري باز خاک اين درم
از عذاب من اگر کار تو خواهد گشت راست
حکم حکم توست بنشان در ميان اخگرم
بنده خاک توست و مي دانم که دست اينت هست
گر به باد لاابالي بر دهي خاکسترم
ليکن از فضل تو آن زيبد که دستي بر نهي
پس ازين پستي به عليين رساني جوهرم