شماره ٢٢

نه پاي آنکه از کره خاک بگذرم
نه دست آنکه پرده افلاک بر درم
بي آب و دانه در قفسي تنگ مانده ام
پرها زنم چو زين قفس تنگ بر پرم
زان چرخ چنبري رسن و دلو ساخته است
تا سر در آرد از رسن خود به چنبرم
سيرم ز روز و شب که درين حبس پر بلا
روزي به صد زحير همي با شب آورم
از بسکه همچو نقطه موهوم شد دلم
سرگشته تر ز دايره بي پاي و بي سرم
تا عالم مجاز نهادم به زير پاي
همچو سراب شد همه عالم سراسرم
تا روح و نفس هر دو به هم بازمانده اند
گاهي فرشته طبعم و گه ديوپيکرم
بر کل کاينات سليمان وقتمي
گر ديو نفس يک نفسستي مسخرم
معلوم شد مرا که منم تا که زنده ام
مجبور در صفت که به صورت مخيرم
کاري است بس عجايب و پوشيده کار حق
عمري است تا به فکرت اين کار اندرم
بر پي شوم بسي و چو گم کرده اند پي
از سر پي اوفتادم از آن پي نمي برم
از عشوه هاي خلق به حلقم رسيد جان
نه عشوه مي فروشم و نه عشوه مي خرم
هر بي خبر برادر خويشم لقب نهد
آري چو يوسفم من و ايشان برادرم
دل شد سياه و موي سپيد از غرور خلق
چند از سپيد کاري خلق سيه گرم
بي وزن مانده ام چو ندارم چه سود سنگ
ليکن ز سنگ و هنگ درين کفه چون زرم
مشتي کلوخ سنگ ندارند لاجرم
چون کفه مانده بي زر و چون ذره برترم
بر من مزوري کند از هر سخن حسود
بيمار اوست چند نمايد مزورم
ني ني چو شکر هست شکايت چرا کنم
گر خلق يار نيست خدا هست ياورم
چون من بساط شکر کنون گستريده ام
از گفته حسود شکايت چه گسترم
چون مس بود وجود عدو کيمياي اوست
يک ذره آفتاب ضمير منورم
ديوان من درين خم زنگاري فلک
اکسير حکمت است که گوگرد احمرم
معني نگر که چشمه خضر است خاطرم
دعوي نگر که ملک سخن را سکندرم
در چار بالش سخنم پادشاه نظم
وز حد برون معاني بکر است لشکرم
تيغي که ذوالفقار من آمد به پيش خصم
آن تيغ گوهري است زبان سخن ورم
گر خصم منقطع شده برهان طلب کند
برهان قاطع است زبان چو خنجرم
در قوت و طراوت معني نظير من
صورت مکن که بر صفت آب و آذرم
گر خصم بالشي کند از آب و آتشم
بر خاکش افکنم خوش و چون آب بگذرم
خورشيد جان فزاي بود نور خاطرم
جام جهان نماي بود رشح ساغرم
هر خون که جوش مي زند از عشق در دلم
آن خون به وقت نطق شود مشک اذفرم
هر مهره اي که من به سخن گوهري کنم
از حقه سپهر فشانند گوهرم
چون من کمان گروهه فکرت کنم به چنگ
از چارچوب عرش در آيد کبوترم
گويي که خاطرم فلک نجم ثابت است
از بس که هست بر فلک خاطر اخترم
ني ني که بي حساب فلک را گر اختر است
هم در شب است من ز حسابش بنشمرم
بي اختر است روز و نيم من به روز او
کاختر بود به روز و به شب همچو اخگرم
گر باورم نداري ازين شرح نکته اي
سکان هفت دايره دارند باورم
خواني کشيده ام ز سخن قاف تا به قاف
هم کاسه اي کجاست که آيد برابرم
نظاره را بخوان من آيند جن و انس
چون خوان عام همچو سليمان بگسترم
خوان فلک که هست سيه کاسه هر شبي
يک گرده دارد از مه چندن که بنگرم
وان گرده گاه پاره کند گه درست باز
يعني که هم نمي دهم و هم نمي خورم
من خوان هنوز بازنپيچم که در رسد
از غيب ميزباني صد خوان ديگرم
از رشک خوان من فلک ار طعمه اي نکرد
پس صورت مجره چرا شد مصورم
روحانيان شدند برين خوان پر ابا
شيرين سخن ز لذت حلواي شکرم
هر صورت جماد که برخوان من نشست
برخاست جانور ز دم روح پرورم
مي خواره اي که کاسه بدزدد ز خوان من
بي شک بود فضولي کاسه کجا برم
همچون مسيح گرده و خوان بر زمين زنم
گر روح قدس آب نيارد ز کوثرم
هر روز طشت دار فلک دست شوي را
آب حيات و طشت زر آرد ز خاورم
اول به پاي آمد و آخر به سر بشد
کوي فلک ز رايحه بوي مجمرم
يارب بسي فضول بگفتم ز راه رسم
استغفرالله از همه گردان مطهرم
بي بحر رحمت تو مرا موت احمر است
سيرم بکن که تشنه آن بحر اخضرم
زين هفت حقه فلکم بگذران که من
چون مهره اي فتاده درين تنگ ششدرم
روزي که زير خاک شوم رحمتي بکن
سختم مگير زانکه من آن صيد لاغرم
روزي که سر ز خاک برآرم بپوش عيب
رسوا مکن ميانه غوغاي محشرم
رويم مکن سياه که در روز رستخيز
ترسم از آنکه باز نداند پيمبرم
گر رد کني مرا واگر درپذيريم
خاک سگان کوي توام بلکه کمترم
في الحال سرخ روي دو عالم شوم به حکم
گر يک نظر کني تو به روي مزعفرم
تا هست عمر چون سگ اصحاب کهف تو
سر بر دو دست بر سر کويت مجاورم
بر خاک درگه تو شفاعت گري کند
از خون ديده گر سر مويي شود ترم
فرياد رس مرا که تو داني که عاجزم
و آزاد کن مرا که تو داني که مضطرم
آزاد از گنه کن و از بندگيت نه
کز بندگيت خواجگي آمد ميسرم
عطار بر در تو چو خاک است منتظر
يارب درم مبند که من خاک آن درم