شماره ٢٠

آنچه در قعر جان همي يابم
مغز هر دو جهان همي يابم
وانچه بر رست از زمين دلم
فوق هفت آسمان همي يابم
در رهي اوفتاده ام که درو
نه يقين نه گمان همي يابم
روز پنجه هزار سال آنجا
همچو باد وزان همي يابم
غرق دريا چنان شدم که در آن
نه سر و نه کران همي يابم
گم شدم گم شدم نمي دانم
که منم آنچه آن همي يابم
خاک بر فرق من اگر از خويش
سر مويي نشان همي يابم
گاه گاهي چو با خودم آرند
جاي خود لامکان همي يابم
آنچه آن کس نيافت و جان درباخت
من ز حق رايگان همي يابم
هر دم از آفتاب حضرت حق
جاي صد مژدگان همي يابم
گوييا اي نيم من آنکه بدم
خار را ضيمران همي يابم
آنکه پهلو نسود با موري
اين دمش پهلوان همي يابم
گر تو گويي که من نيم خود را
با تو هم داستان همي يابم
جان من زان چنين توانا شد
که تني ناتوان همي يابم
ز غم حق که هر دم افزون باد
دل و جان شادمان همي يابم
چون نيم در سبب چرا گويم
شادي از زعفران همي يابم
گاه خود را چو مور مي بينم
گاه پيل دمان همي يابم
گاه سر را به نور ديده سر
برتر از هفت خان همي يابم
پاي جان بر ثري همي بينم
فرق بر فرقدان همي يابم
چون پري گوشه اي گرفتن از آنک
مردم از ديدگان همي يابم
من بمردم از آن نگويد کس
کاثري از فلان همي يابم
تا گل دل ز خاوران بشکفت
همه دل بوستان همي يابم
طرفه خاري که عشق خود گل اوست
در ره خاوران همي يابم
عرش بالا درخت خوشه عشق
خار را گلستان همي يابم
از دم بوسعيد مي دانم
دولتي کين زمان همي يابم
از مددهاي او به هر نفسي
دولتي ناگهان همي يابم
دل خود را ز نور سينه او
گنج اين خاکدان همي يابم
تا که بي خويش گشته ام من ازو
خويش صاحب قران همي يابم
بر تن خويش جزو جزوم را
همچو صد ديده بان همي يابم
هرچه رفت ارچه من نيم بر هيچ
پاي خود در ميان همي يابم
هر کجا در دو کون دايره اي است
نقطه جمله جان همي يابم
سر مويي که پي به جان دارد
قيد شير ژيان همي يابم
چون ز يک قالبند جمله خلق
همه يک خاندان همي يابم
از ازل تا ابد هرآنچه برفت
جمله يک داستان همي يابم
جمله کاينات زندگي است
من نه تنها چنان همي يابم
همه يک رنگ و او ندارد رنگ
اين به عين عيان همي يابم
هر وجودي که آشکارا گشت
خود به کنجي نهان همي يابم
رخش دل را که جان سوار بر اوست
عقل بر گستوان همي يابم
مرغ جان را که علم دانه اوست
از دو کون آشيان همي يابم
عقل را آستين به خون در غرق
سر برين آستان همي يابم
پنج حس را ميان هشت بهشت
چار جوي روان همي يابم
نفس خاکي روح بسته اوست
دام دارالهوان همي يابم
گردش چرخ را شبان روزي
دايه انس و جان همي يابم
آن جهان مغز اين جهان است همه
وين جهان استخوان همي يابم
هر سبک روح را که اخلاصي است
قيمت او گران همي يابم
هر صناعت که خلق مي ورزند
دانه دام نان همي يابم
اهل بازار را ز غايت حرص
پير بازارگان همي يابم
خلق را در امور دنياوي
زيرک و خرده دان همي يابم
رفت نسل کيان کنون بنگر
تا کيان را کيان همي يابم
بر سر يوسفان کنعاني
دو سه گرگي شبان همي يابم
بر سر هر خري که گاو سر است
رايت کاويان همي يابم
زندگان مردگان بي خبرند
مردگان زندگان همي يابم
جمله ذره هاي تحت زمين
تاج نوشيروان همي يابم
چرخ را همچو گوي سرگردان
در خم صولجان همي يابم
روز و شب را که خصم يکدگرند
روم و هندوستان همي يابم
خلق را در ميان جنگ دو خصم
در خروش و فغان همي يابم
از جهان جهنده هيچ مگوي
که جهان را جهان همي يابم
اندرين باغ کفر و ايمان را
چون بهار و خزان همي يابم
صد هزاران هزار بوقلمون
زير نه پرنيان همي يابم
نقش بندان آفرينش را
جان و دل خان و مان همي يابم
ژنده پوشان لاابالي را
شاه خسرو نشان همي يابم
توسنان را به زجر داغ ادب
برنهاده بران همي يابم
پيش چشم کسي که راه نديد
مژه همچون سنان همي يابم
هر که دل همچو تير دارد راست
پشت او چون کمان همي يابم
خلق همچو زرند و دنيي را
محک امتحان همي يابم
بود و نابود ما که پنداري است
حکمت جاودان همي يابم
ذره هاي جهان به عرش خداي
پايه نردبان همي يابم
گفتي آن آب را که عرش بر اوست
اشک کروبيان همي يابم
رخش فکرت که رستم جان راست
با فلک هم عنان همي يابم
قصه خود چگويمت که دو کون
قصه باستان همي يابم
هر کجا ذره اي است در دو جهان
زير بار گران همي يابم
چيست آن بار عشق حضرت اوست
راستي جاي آن همي يابم
زير عرشش دو کون پر عاشق
اوفتاده ستان همي يابم
شمع جان هاي عاشقانش را
نور بخش جنان همي يابم
دل ذرات هر دو عالم را
عشق يک دلستان همي يابم
در کمالش دو کون را دايم
باز مانده دهان همي يابم
در رسن هاي منجنيق شناخت
عقل يک ريسمان همي يابم
طوطي روح در رهش چو مگس
دست بر سر زنان همي يابم
شير مردان مرد را اينجا
در پس دوکدان همي يابم
جمله خلق را درين دريا
چون نم ناودان همي يابم
کوه را تا به کاه بر در او
کمري بر ميان همي يابم
بر درش سر بريده همچو قلم
عقل بر سر دوان همي يابم
راه او از نثار دانه جان
چون ره کهکشان همي يابم
بر گواهي او دو عالم را
يک دل و يک زبان همي يابم
آسمان و زمين و مطبخ او
آن کفي وين دخان همي يابم
خوان کشيده است دايم و هر دم
صد جهان ميهمان همي يابم
خوانده و رانده اي چو درماندند
کرمش ميزبان همي يابم
بر سر هر چه در وجود آورد
حفظ او پاسبان همي يابم
بر همه کاينات تا موري
لطف او مهربان همي يابم
بر سر هر که سر نباخت درو
قهر او قهرمان همي يابم
در عطاهاي دست حضرت او
صد جهان بحر و کان همي يابم
بر سر نيستان هست نماي
دست او درفشان همي يابم
زرد رويان درگه او را
روي چون ارغوان همي يابم
در تماشاي او که اوست همه
دو جهان کامران همي يابم
هر که سودي طلب کند به از او
همه کارش زيان همي يابم
گر چه توفيق کرد تکليفش
هم دم همکنان همي يابم
ملک و جن و انس را که بوند
ره بر کاروان همي يابم
ره بر و راه و راه رو همه اوست
من بدين صد بيان همي يابم
غير چون نيست حکم بر که نهند
حکم او خود روان همي يابم
آفتابي است حضرتش که دو کون
پيش او سايه بان همي يابم
اين جهان و آن جهان هر دو يکي است
اثر غيب دان همي يابم
معطي جان که خاک درگه اوست
نور عقل و روان همي يابم
جان در اوصاف او همي جوشد
تا قلم در بنان همي يابم
شعر عطار را که نور دل است
زيور شعريان همي يابم
خالقا عفو کن بپوش و مپرس
وايمنم کن که امان همي يابم