شماره ١٩

دلا گذر کن ازين خاکدان مردم خوار
که ديو هست درو بس عزيز و مردم خوار
همان به است که شيران ز بيشه برنايند
که گربگان تنک روي مي کنند شکار
همان به است که بازانش پر شکسته بوند
ز عالمي که کلنگش بود قطار قطار
همان به است که گل زير غنچه بنشيند
که وقت هست که سر تيزيي نمايد خار
همان به است که کنجي گزيند اسکندر
چو روستايي ده گنج مي نهد به حصار
همان به است که پنهان بماند آب حيات
که آب شور فزون دارد اين زمان مقدار
برو خموش که در پيش چشم مشتي کور
چه سنگ ريزه فشاني چه لؤلؤ شهوار
به روزگار ز چشم آب آر و دست بشوي
که بر تو آتش دوزخ همي کنند انبار
سزد که کرکس مردار خوار خوانندت
که ترک مي نتوان گرفتن اين مردار
به پاي خويش به گور آمدي سر خود گير
که چرخ از پي تو دارد آتشين مسمار
اگر زمانه زمانت نداد دل خوش دار
که يک زمان است خوشي زمانه غدار
ميان طشت پر آتش شکنجه را خوش باش
که هست گرد تو اين طشت آتشين دوار
چو نيست کار جهان پايدار سر بر نه
وزين زمانه ناپايدار دست بدار
يقين بدان که عروس جهان همه جايي است
کز اندرون به نکال است و از برون به نگار
ز عالمي به چه نازي که گر نگاه کني
پر آدمي است زمينش کنار تا به کنار
عجب درين که يکي بازماند و هر روز
فرو شدند درين باديه هزار هزار
نه هيچ کس خبري باز داد ازين ره دور
نه هيچ کس گرهي برگشاد ازين اسرار
چو خفتگان همه در زير خاک بي خبرند
خبر چگونه دهندت ز حال روز شمار
که اين چه راه و چه وادي است اين که چندين خلق
بدو فروشد و از هيچ کس نماند آثار
به چشم عقل خموشان خاک را بنگر
اسير مانده و در خاک و خون به زاري زار
نه همدمي نه دمي سرکشيده زير کفن
نه محرمي نه کسي روي کرده در ديوار
به خاک ريخته آن زلف هاي چون زنجير
چون زعفران شده آن روي هاي چون گلنار
ز فعل خويش عرق کرده جانش از تشوير
ميان خوف و رجا مانده اي خدا زنهار
اگرچه پيل تني بود ليک مور ضعيف
به يک دو ماه تنش کرده ذره ذره شمار
ببين که بر سر اين خفتگان خاک زمين
چگونه زار همي گريد ابر روز بهار
ببين اگرچه بسي ابر زار مي گريد
هنوز مي ننشيند ز خاک جمله غبار
ز خاک جمله درختي اگر پديد آيد
يقين بدان که همه تلخ ميوه آرد بار
مگر که خورد کفي آب عيسي از جويي
به طعم همچو شکر بود آب نوش گوار
پس از خمي که همان آب بود آبي خورد
که تلخ گشت دهان لطيف معني دار
چو آب هر دو يکي بود و آب اين يک تلخ
خطاب کرد که يارب شکال من بردار
فصيح در سخن آمد به پيش او آن خم
که بوده ام تن مردي ز مردمان کبار
هزار بار خم و کوزه کرده اند مرا
هنوز تلخ مزاجم ز مرگ شيرين کار
اگر هزار رهم خم کنند از سر باز
هنوز تلخي جان کندنم بود به قرار
سخن شنو ز خم آخر چه خويش سازي خم
برو که زود زند جوش خون تو به تغار
چه گويم و چه کنم تن زدم شبت خوش باد
که کرده اي همه عمرت به هرزه روز گذار
تو را خدا به کمال کرم بپرورده
تو از براي هوا نفس کرده اي پروار
ببين که چند بگفتند با تو از بد و نيک
ببين که چند تو را مهل داد ليل و نهار
نه زان است اين همه واخواست تا تو بنشيني
ز کبر ريش کني راست کژ نهي دستار
هزار ديده سزد ديده هاي عالم را
که بر دريغ تو گريند جمله طوفان بار
تو اين سخن بنداني وليک صبرم هست
که تا اجل کند از خواب غفلتت بيدار
در آن زمان شوي آگه که باز گيرندت
به پيش خلق جهان نردبان عمر از دار
دريغ مانده و سودي نه از دريغ تو را
زهي دريغ و زهي حسرت و زهي تيمار
تو غره اي به جهاني که تا نگاه کني
نه تو بماني و نه اين جهان ناهموار
بسي نماند که اين نقطه هاي روشن روي
بريزد از خم اين طاق دايره کردار
ز نفخ صور همه اختران نوراني
ز نه سپر بريزند همچو دانه نار
هزار نرگس تو چون شکوفه هاي لطيف
ز هفت گلشن نيلوفري کنند نثار
چو گردناي هوا با گو زمين گردد
ز هفت منظر اين گردناي کژ رفتار
هزار زلزله در جوهر زمين افتد
ز نعره لمن الملک واحد القهار
تو خفته اي و قيامت رسيد از آن ترسم
که تا نگاه کني کس نبيني از ديار
بسي قرار نگيرند جان و تن با هم
که تا تن ز دار غرور است وجان ز دار قرار
چو جان و تن بنسازند آدمي پيوست
گهي حنيست گهي دردمند وگه بيمار
اگر ز حبس بلاها خلاص مي جويي
ز خود برون شو و بر پر چو جعفر طيار
ز کار بيهده خود بازکن به آساني
که تا تو جان بدهي کار نبودت دشوار
نفس مزن به هوس در هواي خود که تو را
دو ناظرند شب و روز بر يمين و يسار
مريز آب خود از بهر نان که هر روزي
تمامت است تو را يک دو گرده استظهار
به يک دو گرده قناعت کن و به حق پرداز
که کس ز حق نشود از گزاف برخوردار
مده به شعر فراهم نهاد عمر به باد
که شعر نيست چو شرع محمد مختار
قدم که بر قدم شرع او نداري تو
تو را ز خرقه بسي خوبتر بود زنار
شراب شرع خور از جام صدق در ره دين
که تا ز مستي غفلت دلت شود هشيار
به هرزه پرده شناسي شعر چند کني
که شعر در ره دين پرده اي است بر پندار
دلم سياه شد از شعر و مدح بيهوده
همي ز هر چه نه شرع است يارب استغفار
بزرگوار خدايا تو را زبان نبود
اگر ز فضل تو سودي طلب کند عطار
تو گفته اي که نه زان آفريده ام خلقي
که تا بر ايشان سودي بود مرا نهمار
وليک از پي آن آفريدم ايشان را
که بر خدايي من سودشان بود بسيار
زيان ما مطلب چون ز ما زيان تو نيست
که نيست سود تو اندر زيان ما ناچار
قوي بکن من دل مرده را به زندگيي
که مرده ام من مسکين به زندگي صد بار
کسي که ياد کند در دعاي خير مرا
به فضل خود همه حاجات او به خير برآر