شماره ١٨

اي در غرور نفس به سر برده روزگار
برخيز و کارکن که کنون است وقت کار
اي دوست ماه روزه رسيد و تو خفته اي
آخر ز خواب غفلت ديرينه سر برآر
سالي دراز بوده اي اندر هواي خويش
ماهي خداي را شو و دست از هوا بدار
پنداشتي که چون نخوري روزه تو آنست
بسيار چيز هست جز اين شرط روزه دار
هر عضو را بدان که به تحقيق روزه اي است
تا روزه تو روزه بود نزد کردگار
اول نگاهدار نظر تا رخ چو گل
در چشم تو نيفکند از عشق خويش خار
ديگر ببند گوش ز هر ناشنودني
کز گفت و گوي هرزه شود عقل تار و مار
ديگر زبان خويش که جاي ثناي اوست
از غيبت و دروغ فروبند استوار
ديگر به وقت روزه گشادن مخور حرام
زيرا که خون خوري تو از آن به هزار بار
ديگر بسي مخسب که در تنگناي گور
چندانت خواب هست که آن نيست در شمار
ديگر به فکر آينه دل چنان بکن
کز غير ذکر حق ننشيند برو غبار
اين است شرط روزه اگر مرد روزه اي
گرچه ز روي عقل يکي گفتم از هزار
ديگر بسي مخور که هر آن کس که سير خورد
اعضاش جمله گرسنه گردند و بي قرار
تو خود نشسته تا که کي آيد پديد شب
چون شمع جان خويش بسوزي در انتظار
تا خوان و نان بسازي از غايت شره
گويي دو چشم تو شود از هر سويي چهار
چندان خوري که دم نتواني زد از گلو
ور دم زني برآورد آن دم ز تو دمار
صد بار باشدت چو شکم پر شد از طعام
حالي ز پشت تو همه باز اوفتاد بار
اين روزه نيست گر شرف روزه بايدت
بيرون شوي ز تويي تو بر مثال مار
مويت سپيد گشت و دل تو سياه شد
تا کي کند سپيدگري اي سياه کار
يارب به حق طاعت پاکان پاک دل
يارب به حق روزه مردان روزه دار
کز هرچه ديده اي تو ز عطار ناپسند
کانرا نبوده اي تو به وجهي پسند کار
چون با در تو گشت و پشيمان شد از گناه
وز فعل خويش خيره فروماند و شرمسار
عفوش کن و ببخش تو داني که لايق است
تا جرم آفريده کرم ز آفريدگار