شماره ١٧

اي چراغ خلد ازين مشکوة مظلم کن کنار
تو شوي نور علي نور که لم تمسسه نار
نيل برکش چشم بد را و سوي روحانيان
پاي کوبان دسته گل بر برين نيلي حصار
قدسيان دربند آن تا کي برآيي زين نهاد
تو هنوز اندر نهاد خويشي آخر شرم دار
گر غريب از شهريي کي ره بري سوي دهي
چون بماندي در غريبي شهر بند پنج و چار
گيرم آنچت آرزو آن است حاصل شد همه
چيست آن حاصل همه بي حاصلي روز شمار
چون نخواهد بود گامي کام دل همراه تو
پس تو بر هر آرزو انگار گشتي کامکار
نيست ممکن در همه گيتي کسي را خوش دلي
گر هواي خوش دلي داري ز دنيا کن کنار
مشک در دنيا ز خون است و گلاب او ز اشک
گر خوشي جويي ز خون و اشک خون خور و اشک بار
پاره اي چوب است آن عودي که مي گويي خوش است
وان خوشي چون بنگري نيکو بود دود و بخار
ماهتابش در گذارش و آفتابش زردروي
اخترانش در وبال و آسمانش سوکوار
غنچه را لب بسته بيني نسترن را پاره دل
لاله را در زير خون بيني و نرگس را نزار
صبر بايد کرد سالي راست تا گل بردمد
وز تگرگ سرشکن بر سر کنندش سنگسار
گر درين بستان درختي سبز گردد بارور
سنگش اندازند تا عريان شود از برگ و بار
ور درختي بارور نبود ببرندش ز هم
پس بسوزند وبرآرند از وجود او دمار
گر درين خرمن به صد سختي بکاري دانه اي
تا خوري برزان ببايد کرد سالي انتظار
آدم از يک دانه سيصد سال خون از ديده ريخت
تا اجازت آمدش کان دانه گر خواهي بکار
چون پدر او بود ما را نيز اين ميراث ازوست
چون تواني بود بي غم لقمه اي را خواستار
چون نبود او را روا بي اين همه غم دانه اي
خويشتن را لقمه اي بي غم روا هرگز مدار
کمتر از آبي بود صد خاشه آيد در دهانت
تا خوري از کوزه اي يک شربت آب خوش گوار
بر جمال گل که دستي زد درين گلزار تنگ
تا که گلزاري نکرد از خون دستش زخم خار
کس نکرد از مي تهي يک جام تا روز دگر
صد قدح پر خون نکرد از چشم او رنج خمار
گرچه با شفقت بود مشاطه بي صد آبله
نيست ممکن در جهان دست عروسان را نگار
گوش طفلان درد بايد کرد و چندان رنج ديد
تا اگر زر باشدش روزي بسازد گوشوار
دنيي سگ طبع خوي گربگان دارد از آنک
چون بزايد بچه را تا بچه گردد شيرخوار
قوت خود سازد همي آن بچه را از دوستي
دشمن جاني است او آن بچه را ني دوستدار
چون کناري نيست اين غم را ميان دربند چست
در ميان غمگنان از خون دل پر کن کنار
ديده را پر نم کن و جان پر غم و برخيز و رو
در نگر يک ره به گورستان به چشم اعتبار
مور را بين در ميان گور آن کس دانه کش
کز تکبر زهر مي انداخت از لب همچو مار
از غبار خاک ره مفشان سر و فرق عزيز
زانکه آن فرق عزيزي بود کاکنون شد غبار
چشم دلبندان نرگس چشم خاک راه گشت
چشم معني برگشاي و چشم عبرت برگمار
جمله در زيرزمين در خاک برهم ريخته
زلف هاي تابدار و لعل هاي آبدار
آنکه سر بر آسمان مي سود از خوبي خويش
ساعد سيمينش در زير زمين شد تارتار
زير خاک از بس که ماه سرو قامت پست شد
بار مي ندهد ز بيم خويش سرو جويبار
خون دلهاي عزيزان است در دل سوخته
آن همه سرخي که مي بيني ز روي لاله زار
نرگس از چشم بتي رسته است و سنبل از خطي
گل ز روي چون قمر سنبل ز زلف بيقرار
اين همه گلهاي رنگارنگ از بيرون نکوست
کز درون خاک مي جوشند چون خون در تغار
لاجرم هر گل که مي خندد به ظاهر در جهان
زار مي گريد برو چون خونيان ابر بهار
مرغ مي زارد به زاري بر سر اين خفتگان
خاک کن بر خفتگان خاک يارب مرغزار
نيست کس زير زمين بي صد دريغا اي دريغ
کز دريغا نيست سود و جز دريغا نيست کار
جملگي زندگاني رنج و بار دايم است
وانگهي مرگي بر سر باري و چندين رنج و بار
گوييا ما را تمامت نيست چندين بار و رنج
گر به مرگ تلخ شيرينش نکردي روزگار
آري آري گرچه پاياني ندارد رنج دل
جمله سر برنه که نيست از هرچه هستت پايدار
جان و تن ياران بهم بودند باهم مدتي
عاقبت از هم جدا خواهند گشت اين هر دو يار
چون جدا خواهند گشت ايشان و دور از يکدگر
خيز و بر روز فراق هر دو بگري زار زار
جان کجا گيرد قرار اندر غرور نفس شوم
کين يک از دارالغرور است و آن يک از دارالقرار
گر خلاص خويش خواهي دل همي بر جان منه
آنکه جانت داد چون جان باز خواهد جان سپار
چيست دنيا چاه و زنداني و ما زندانيان
يک به يک را مي برند از چاه و زندان زير دار
تو چنين فارغ نينديشي که روزي هم تو را
زير دار آرند ناگه ديده پر خون دل فکار
دستگيرت کرده زير دار مرگ آرند زود
وانگه آنجا کي خزند از چون تويي اين کار و بار
چون زنخدان تو بربندند روز واپسين
جز ز نخ چبود در آن دم مال و ملک و کار و بار
نيستي در پنجه مرگ ار ز سنگ و آهني
گردتر از رستم و روئين تر از اسفنديار
چند خسبي روز روشن گشت چشمت بازکن
چند باشي پاي مال نفس آخر سر برآر
پار بهتر بود از پارينه هيچت ياد هست
اي بتر امروز از دي و هر امسالي ز پار
هست بنيادي که عمرت راست بر کردار باد
کي بود بر باد آخر هيچ بنياد استوار
عمر تو هفتاد شد و اين کم زنان مهره دزد
مي برندت هفده عذرا شرم بادت زين قرار
چون نماندي نرد عمر و هيچ از عمرت نماند
توبه کن امروز تا فردا نماني شرمسار
چون بخواهي مرد و جز حق دست گيرت نيست کس
پاي در نه مردوار و دست ازين و آن بدار
در هوا شو ذره وار از شوق حق چون اهل دل
تا شود بر جان تو خورشيد عزت آشکار
حلقه گوشي شو اندر حلقه مردان دين
حلقه حق گير و سر مي زن برآن در حلقه وار
کردگارا عفو کن جرمي که کردم در جهان
کز جهان بيرون نشد بسيار کس جز جرمکار
جرم من جايي که فضل توست داني کاندک است
زينهارم ده به فضل خويش يارب زينهار
از سر نادانيي گر بنده اي جرمي بکرد
از سر آن درگذر وز بنده خود در گذار
هيچ کاري کان به کار آيد نکردم يک نفس
وين نفس دستي تهي دارم دلي اميدوار
گر بيامرزي مرا داني که حکمت لايق است
معصيت از بنده و آمرزش از آمرزگار
چون تو را نيست از بد و نيک ما سود و زيان
بي نيازي از بد و از نيک چون ما صد هزار
پادشاها قادرا عطار عاجز خاک توست
در پذيرش تا شود در هر دو گيتي اختيار
يارب از رحمت نثار نور کن بر جان آنک
کز سر صدقي کند روزي دعا بر من نثار