شماره ١٦

اي پرده ساز گشته درين دير پرده در
تا کي چو کرم پيله نشيني به پرده در
چون کرم پيله پرده خود را کند تمام
زان پرده گور او کند اين دير پرده در
چون وقت کار توست چه غافل نشسته اي
برخيز و وقت کار غم خويشتن بخور
چون کرم پيله بر تن خود بيش ازين متن
خرسند گرد و رنج جهان بيش ازين مبر
چون دانه و زمين بود و آب بر سري
آن به که کشت و ورز کند مرد برزگر
گر وقت کشت خوش بنشيند ميان ده
داني که حال چون بودش وقت برگ و بر
کي بر دل تو نقش حقيقت شود پديد
کز نقش نفس هست دلت هر نفس بتر
از دل طمع مدار که صد گونه شهوت است
نقش دل چو سنگ تو کالنقش في الحجر
اندر نهاد بوالعجبت هفت دوزخ است
از راه پنج حس تو فروبند هفت در
پس بر صراط شرع روان گرد و هوش دار
زيرا که هست زير صراط آتش سقر
بيدار گرد اي دل غافل که در جهان
همچون خران نيامده اي بهر خواب و خور
تو خفته اي ز جهل و مرا هست صبر آنک
تا خلق روز حشر شود گرد تو حشر
کو صد هزار گونه زبان ذره ذره را
تا بر دريغ کار تو باشند نوحه گر
برخيز زود و هرچه تو را هست بيش و کم
بر باد ده چو خاک به يک ناله سحر
گل کن ز خون ديده همه خاک سجده گاه
زان پيش کز گل تو همي بردمد خضر
خواهي که ره بري تو به نوري که اصل اوست
رو گرد عجز گرد که عجز است راهبر
چيزي که صد هزار ملک غرق نور اوست
آخر بدان چگونه رسد قوت بشر
پنداشتي که ناگذراني تو در جهان
پندار تو بس است عذاب تو اي پسر
چه کم شود چه بيش گر از تندباد مرگ
موري بمرد در همه اقصاي بحر و بر
چه وزن آورد شبهي اي سليم دل
جايي که ناپديد شود صد جهان گهر
انگشت باز نه به لب و دم مزن از آنک
بودند پيشتر ز تو مردان پر هنر
گر مرد راه بين شده اي عيب کس مبين
از زاغ چشم بين و ز طاووس پر نگر
بر عمر اعتماد مکن زانکه عمر تو
يک لحظه بيش نيست و آن هست ماحضر
سالي هزار نوح بزيست و به عاقبت
شد شش هزار سال که کرد از جهان گذر
تو هم يقين بدان که تو را همچو کعبتين
در ششدر فنا فکند چرخ پاک بر
زاري تو همچو کاه و اگر کوه گيرمت
چون با اجل شوي تو بدين زور کارگر
از فتنه و بلا نتواني گريختن
گر في المثل چو مرغ برآري هزار پر
فرزند آدم است که هرجا که فتنه اي است
در هر دو کون هست سوي او نهاده سر
صد گونه رنج و محنت و بيماري و بلا
صد گونه قهر و غصه و جور و غم و ضرر
در وقت خشم از دلش آتش چنان جهد
کاندر سخن معاينه مي افکند شرر
در وقت حرص تا که به دست آورد جوي
گويي که گشت هر سر موييش ديده ور
در وقت حقد اگر بودش بر حسود دست
قهرش چنان کند که هبا گردد و هدر
صد بار خون خويش کند خلق را حلال
تا لقمه حرام به دست آورد مگر
اينجاش اين همه غم و آنجاش بر سري
چندان عذاب و حسرت و انديشه دگر
اول سؤال گور و عذابي که دور باد
وانگه به زير خاک شدن خاک رهگذر
بيدار باش اي دل بيچاره غريب
بر جان خود بترس و بينديش الحذر
چندين هزار دام بلا هست در رهت
خود را نگاه دار ازين دام پر خطر
آن کاسه سري که پر از باد عجب بود
خاکي شود که گل کند آن خاک کوزه گر
وانگه به روز حشر به پيش جهانيان
واخواستش کنند بلاشک ز خير و شر
نيک و بدي که کرد درآيد به گرد او
وارند هرچه کرد بد و نيک در شمر
راه صراط تيزتر از تيغ پيش او
دوزخ به زير او در و او مي رود ز بر
او در ميان خوف و رجا مي طپد ز بيم
تا زان دو جايگاه کدامش بود مقر
جانم بسوخت چاره خموشي است چون کنم
چون در چنين مقام سخن نيست معتبر
درمان آدمي به حقيقت فناي اوست
تا لذتي بيابد و عمري برد به سر
اي اهل خاک اين چه خموشي است چند ازين
ما را ز حال خويش کنيد اندکي خبر
در زير خاک با دل پر خون چگونه ايد
تا کي کنيد در شکم خاک خون زبر
آخر نگه کنيد که بعد از هزار سال
زير قدم چگونه بمانديد پي سپر
آگاه مي شديد چو موري همي گذشت
چون شد که گشت چشم شما مور را ممر
زين پيش بوده ايد جگر گوشه جهان
اکنون چه شد که آب نداريد در جگر
زين پيش در شما اثري کرد هر سخن
پس چون که از شما نه خبر ماند و نه اثر
زين پيش تاب گرد و غباري نداشتيد
امروز جمله گرد و غباريد سر به سر
شخصي که او ز ناز نگنجيد در جهان
در گور تنگ و تيره چه سازد زهي خطر
آن کو نخورد هيچ طعامي که بوي داشت
اکنون ببين که خورد تنش کرم مختصر
آن کو ز عز و ناز نمي کرد چشم باز
افتاده چشم خانه زيباي او به در
چه محنت است اين و چه درد است و چه دريغ
خود اين چه کاروان و چه راه است و چه سفر
يارب ز هيبت تو و انديشه مدام
هم اشک من چو سيم شد و هم رخم چو زر
از بيم قهر تو دل عطار خسته شد
از روي لطف در من دلخسته کن نظر
چيزي که ديدي از من آشفته روزگار
اي ناگزير از سر آن جمله در گذر
هر کو ز صدق دل به دعاييم ياد داشت
يارب به فضل پرده او پيش کس مدر