شماره ١٥

دم عيسي است که بوي گل تر مي آرد
وز بهشت است نسيمي که سحر مي آرد
يا نه زان است نسيم سحر از سوي تبت
کاهويي آه دل سوخته بر مي آرد
يا صبا رفت و صف مشک ختن بر هم زد
نافه مشک مدد از گل تر مي آرد
يا نه بادي است که از طره مشکين بتي
به بر عاشق شوريده خبر مي آرد
يا نه از گيسوي ليلي اثري يافت سحر
که سوي مجنون زينگونه اثر مي آرد
يا برآورد ز دل شيفته اي بادي سرد
باد مي آيد و آن باد دگر مي آرد
يا چو من سوخته اي را جگري سوخته اند
باد از سينه او بوي جگر مي آرد
يا کسي از مقر عز برون افتاده است
به غريبي به سحر باد سحر مي آرد
يا مگر آه دل رستم دستان اين دم
نوش دارو به بر کشته پسر مي آرد
يا مگر باد به پيراهن يوسف بگذشت
بوي پيراهن او سوي پدر مي آرد
يا نه داود زبور از سر دردي برخواند
جبرئيل آن نفس پاک به پر مي آرد
يا مگر باد سحر آن دم طاها خواندن
از سر واقعه اي سوي عمر مي آرد
يا مگر سيدسادات به اميد وصال
روي از مکه به هجرت به سفر مي آرد
يا نه روح القدس از خلد برين سوي رسول
مي خرامد خوش و قرآنش ز بر مي آرد
اين چه بادي است که طفلان چمن را هردم
سرمه اي مي کشد و شانه به سر مي آرد
نقش بند چمن از نافه مشکين هر روز
اين جگرسوختگان بين که به در مي آرد
نو به نو دشت کنون زيب دگر مي گيرد
دم به دم باغ کنون گنج گهر مي آرد
نه که هر گنج که در زير زمين بود دفين
ابر خوش بار به يکبار ز بر مي آرد
کوه با لاله به هم بند کمر مي بندد
کبک از تيغ برون سر به کمر مي آرد
بلبل مست ز شاخ گل تر موسي وار
ارني گوي سوي غنچه حشر مي آرد
ابر گرينده به يک گريه گهر مي ريزد
غنچه بر شاخ ز بس خنده سپر مي آرد
سمن تازه که از لطف به بازي است گروه
بر سر پاي همي عمر به سر مي آرد
ارغوان هر سحري شبنم نوروزي را
بهر تسکن صبا همچو شرر مي آرد
ياسمن دست زنان بر سر گل مي نازد
لاله دل از دل من سوخته تر مي آرد
نرگس سيمبر آن را که فروشد عمرش
بر سر کاسه سر خوانچه زر مي آرد
سبزه از بهر زمين بوسي اسکندر عهد
روي بر خاک سوي راه گذر مي آرد
خسرو روي زمين فخر وجود آنکه ز جود
دستش از بحر کرم گوهر و زر مي آرد
مهد خورشيد که زنجيره زرين دارد
هر مه از ماه نوش حلقه در مي آرد
خسروا در دل خصم تو ز غصه شجري است
که برش محنت و اشکوفه ضرر مي آرد
آفتابي تو و کوهي است عدو ليک ز برف
بنگرش تا ز کجا تا چه قدر مي آرد
دشمنت را که شب از شب بترش باد فلک
روزش از روز همه عمر بتر مي آرد
خسروا خاطر عطار ز درياي سخن
نعت منثور تو در سلک درر مي آرد
نيست در باب سخن در خور من يک هنري
گو بيايد هلا هر که هنر مي آرد
عيسي نظمم و هر نظم که آرد دگري
در ميان فضلا زحمت خر مي آرد
ختم کردم سخن و هرکه پس از من گويد
پيش درياي گهر آب شمر مي آرد
تا که هشتم به ششم دور به هم مي گردد
تا نهم دور نه چون دور دگر مي آرد
تو فروگير به کام دل خود هشت بهشت
که عدو رخت سوي هفت سقر مي آرد