شماره ١٤

هرکه بر پسته خندان تو دندان دارد
جان کشد پيش لب لعل تو گر جان دارد
شکر و پسته خندان تو مي داني چيست
چشم سوزن که درو چشمه حيوان دارد
هرکه را پسته خندان تو از ديده بشد
ديده از پسته خندان تو گريان دارد
لب خندان تو از تنگ دلي پر نمک است
که بسي زير نمک پسته خندان دارد
پسته را زير نمک از لب تو سوخت جگر
پس لبت سوخته اي را بچه سوزان دارد
شکر از پسته شيرين تو شور آورده است
که لب چون شکرت شور نمکدان دارد
جانم از پسته پرشور تو چون پسته شود
نمک سوختگي بر دل بريان دارد
وآنگه از پسته تو اين دل شور آورده
با جگر پر نمک انگشت به دندان دارد
عقل چون پسته دهن مانده مگر از هم باز
کان چه شور است که او را شکرستان دارد
اي بت پسته دهن بر دل و جانم يک شب
نظري کن که دلم حال پريشان دارد
تو مرا هر نفسي پسته صفت مي شکني
دردم از حد بشد اين کار چه درمان دارد
جان آمد به لب از پسته رعنات مرا
فرخ آن کو لب خود بر لب جانان دارد
هيچ شک نيست که چون پسته نگنجد در پوست
هر که لب بر لب آن لعل بدخشان دارد
پسته در باز کن آخر چه در بسته دهي
که دلم کار فرو بسته فراوان دارد
زلف برگير که خورشيد تو در سايه بماند
پسته بگشاي که ياقوت تو مرجان دارد
با من سوخته چون پسته برون آي از پوست
چندم از پسته خندان تو گريان دارد
محنت از روي فروبسته خويشم منماي
که دل سوخته خود محنت هجران دارد
آن خط سبز که از پسته لعل تو دميد
تازگي گل و سرسبزي ريحان دارد
شده اين پسته تو تازه و سرسبز چراست
مگر از اشک من سوخته باران دارد
نه که در پسته تو حقه خضر است نهان
آب از چشمه خورد تازه رخ از آن دارد
دلم از ظلم خط فستقيت مي خواهد
تا تظلم ز تو در درگه سلطان دارد
تا به خشمت برسد سوخته گردد خورشيد
زان که بغض تو شها نيم سپندان دارد
تا بقاي من دلسوخته صورت بندد
خاطرم ذات تو را بسته پيمان دارد
تا درين دايره اين نقطه خاکي برجاست
تا که پرگار فلک گردش دوران دارد
سال عمر تو که از گردش دوران خيزد
باد چندان که اگر بشمرد امکان دارد
خسروا خاطر عطار به مداحي تو
کف موسي ز دم عيسي عمران دارد