شماره ١٢

غره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند
زانکه بلندي دهد، تا بتواند فکند
چون برسد آفتاب در خط نصف النهار
سر سوي پستي نهد تا که در افتد به بند
واقعه آدمي هست طلسمي عجب
کيست کزين درد نيست سوخته و مستمند
هر که به بندي درست دم نزند جز به درد
واي که از فرق توست تا به قدم بندبند
هر که چو نرگس به باغ ديده بيننده داشت
پستي و زردي گزيد تا برهد از گزند
نرگس چون چشم داشت پست شد از بيم مرگ
سرو که آزاده بود گشت ز غفلت بلند
آنکه جگر گوشه اوست بر جگرش آب نيست
گر جگرت خون گرفت هم جگر خويش رند
بر سر خارت چو گل عمر کم از هفته اي است
پس تو ز غفلت چو گل، زر منماي و مخند
هين که سپيده دميد گرد رخت همچو برف
خيز که شد کاروان چند نشيني نژند
مرگ در آورد پيش وادي صدساله را
عمر تو افکند شست بر سر هفتاد واند
صبحدم ار خنده زد، روز تو تاريک شد
زانکه دمت داد صبح تا کندت ريشخند
آن شتر باديه بانگ خري چون شنيد
زود بپيچد ز شوق سر ز عرا و عرند
تو ز پي نام و ننگ همچو شتر مي روي
گرچه ببايد شدن از در چين تا خجند
نفس پليدت سگي است خاصه سگ شير گير
هين سر سگ باز بر همچو سر گوسفند
با تو گر اين سگ کند عزم به گرگ آشتي
بازي بز مي دهد تا کندت خوک بند
طالب معني ببين کز تو ز مطلوب خويش
اين فلک خرقه پوش چند فرس راند چند
بر سر نفس از هوا تاج منه چون خروس
ورنه چو ابليس زود تخت کني تخته بند
هر سر ماهي فتد نعل سمندش به راه
در مه نو کن نگاه اينک نعل سمند
گرچه بسي قرن نيز نعل سمند افکند
او به بسي عمر نيز تيز بتازد نوند
چون بنشاند مرا روز قيامت ز يأس
پرده نه توي خويش پاره کند چون پرند
پرده خود چون دريد هر چه همي جست يافت
شاخ خودي را بريد بيخ خودي را بکند
هرکه چو چرخ فلک هست ز خود در حجاب
نيست ز سرگشتگي چون فلک خود پسند
پرده هستي بدر تا برهي از بلا
زهر اجل نوش کن تا ز پي آرند قند
درد دلت را دوا کشتن نفس است و بس
زانکه بسي درد را زهر بود سودمند
گوهر عالم تويي در بن دريا نشين
پيش خسان همچو کوه بيش کمر بر مبند
در صف مردان مرد کيست تورا هم نبرد
پاي منه در رکاب دست مزن در کمند
خصم چو برگ خزان زرد به پاي اوفتاد
دست خود از خون خصم سرخ مکن تا به زند
عالم صغري به فرع عالم کبري به اصل
چشم تو و جان توست کيست چو تو ارجمند
سجده تو را کرده اند خيل ملائک به جمع
چشم بدان را بسوز بر سر مجمع سپند
هرکه گهر آردش روح قدس از بهشت
شايد اگر زابلهي کان بکند در خرند
وانکه مسيح جهان هست نوآموز او
خوب نيايد ازو خواندن پازند و زند
بس که ز عطار ماند معني و پند لطيف
ليک چه سود اي دريغ گر همه بگرفت پند
نفس و هوا خالقا کشت به صد ناخوشيم
باز رهانم از آنک دست خوشم کرده اند