شماره ٩

بر گذر اي دل غافل که جهان برگذر است
که همه کار جهان رنج دل و دردسر است
تا تو در ششدره نفس فرومانده شدي
مهره کردار دل تنگ تو زير و زبر است
عمر بگذشت و به يک ساعته اميد نماند
همچنان خواجه در انديشه بوک و مگر است
چند بر بوک و مگر مهره فروگرداني
که تو بس مفلسي و چرخ فلک پاک بر است
پرده بر خويش متن لعب پس پرده مکن
که پس پرده نشستي و جهان پرده در است
رو پي کار جهان گير و جهان گير جهان
که جهان گذران با تو به جان درگذر است
خاکساري که به خواري به جهان ننگرد او
بر سرش خاک که از خاک بسي خوارتر است
چند سايي به هوس تاج تکبر بر چرخ
که همه زير زمين تا به زبر تاجور است
آنکه بر چرخ فلک سود سر خويش ز کبر
اين زمان بين که چه سان زير زمين پي سپر است
جمله زير زمين گر به حقيقت نگري
شکن طره مشکين و لب چون شکر است
چشم دل باز کن از مردمي و نيک بدانک
مردم چشم بتي است اين که تو را رهگذر است
فکر کن يکدم و بر خاک به خواري مگذر
که همه مغز زمين تشنه ز خون جگر است
در دل خاک ز بس خون دل تازه که هست
نيست آن لاله که از خاک دمد خون تر است
شکم خاک پر از خون دل سوختگان است
باز کن چشم اگر چشم تو صاحب نظر است
از سر درد و دريغ از دل هر ذره خاک
خون فرو مي چکد و خواجه چنين بي خبر است
هر گياهي که ز خاکي دمد و هر برگي
گر بداني ز دلي درد و دريغي دگر است
از درون دل پر حسرت هر خفته چنانک
آه و فرياد همي آيد و گوش تو کر است
تو چنان فارغي و باز نينديشي هيچ
که اجل در پي و عمر تو چنين برگذر است
شد بناگوش تو از پنبه کفن پوش و هنوز
پنبه غفلت و پندار به گوش تو در است
روز پيري همه کس به شود اي پير خرف
بچه طبعي تو و اکنون است که وقت سفر است
چو به هفتاد بيفتادي و اين نيست عجب
عجب اين است که اين نفس تو هر دم بتر است
غره مال جهان گشتي و معذوري از آنک
زندگي دل مغرور تو از سيم و زر است
چو حيات تو به سيم است پس از عمر مگوي
که حيات تو به نزديک خرد مختصر است
عمرت ار کم شد و بگذشت چه باک است ازين
عمر گو کم شو اگر سيم و زرت بيشتر است
بيشتر جان کن و زر جمع کن و فارغ باش
که همه سيم و زر و مال بار سفر است
شرم بادت که نمي داني و آگاه نه اي
که درين راه و درين باديه چندين خطر است
اي دريغا که همه عمر تو در عشوه گذشت
کيست کامروز چو تو عشوه ده و عشوه خر است
تو چنين خفته و همراه تو از پيش شده
تو چنين غافل و عمر تو چو مرغي به پر است
مغز پالودي و بر هيچ نه در خواب شدي
گوييا لقمه هر روزه تو مغز خر است
اي فرومانده خود چند بدارد آخر
استخواني دو که در چنگ قضا و قدر است
تو کفي خاکي و پر باد هوا داري سر
باد پندار تو را خاک لحد کارگر است
يک شب از بهر خدا بي خور و بي خواب نه اي
صد شب از بهر هوا نفس تو بي خواب و خور است
چون بسي توبه بيفايده کردي به هوس
توبه از توبه کن ار يک نفست ماحضر است
خون دل بر رخت افشان به سحرگاه از آنک
توشه راه تو خون دل و آه سحر است
حلقه درگه او گير و دل از دست بده
گرچه چون حلقه دل امروز تو را دربدر است
دل پر اميد کن و صيقليش کن به صفا
که دل پاک تو آئينه خورشيد فر است
يارب از فضل و کرم در دل عطار نگر
که دلش را غم بيهوده نفر بر نفر است
عمر بر باد هوس داد به فريادش رس
که تو را از بد و از نيک نه نفع و نه ضر است