شماره ٨

بس کز جگرم خون دگرگونه چکيده است
تا دست به کام دل خويشم برسيده است
و امروز پشيماني و درد است دلم را
در عمر خود از هرچه بگفته است و شنيده است
پايي که بسي پويه بي فايده کردي
دير است که در دامن اندوه کشيده است
دستي که به هر دامن حاجب زدمي من
از دست خود امروز همه جامه دريده است
و آن قد چو تيرم که سبک دل بد ازو سرو
از بار گران همچو کماني بخميده است
و آن ديده که خون جگر از درد بسي ريخت
زان کرد سيه جامه که همدرد نديده است
وان تن که نشستي به هوس بر سر هر صدر
اکنون ز سر عاجزي از گوشه خزيده است
وان دل که ز خوي خوش خود در همه پيوست
امروز طمع از بد و از نيک بريده است
وان جان که به انصاف به ارزد ز جهاني
از ننگ من ناخلف از تن برميده است
وان عقل که هشيارترين همه او بود
از غايت حيرت سرانگشت گزيده است
هان اي دل گمراه چه خسبي که درين راه
تو مانده اي و عمر تو از پيش دويده است
انديشه کن از مرگ که شيران جهان را
از هيبت شمشير اجل زهره دريده است
چندين مي نوشين چه چشي کانکه چشيد او
گر تو به حقيقت نگري زهر چشيده است
شهدي که ز سر نشتر زنبور بجسته است
سرسام ز پي دارد اگر چند لذيذ است
عمر تو که يک لحظه به صد گنج به ارزد
نفست همه بفروخته و عشق خريده است
دل از شره نفس تو در پاي فتاده است
هر چند درين واقعه مردانه چخيده است
هرگز نفسي پاک نيايد ز دلت بر
تا جان تو فرمانبر اين نفس پليد است
تو خفته و همراه تو بس دور برفته است
تو غافلي و صبح قيامت بدميده است
نه باديه آز تو را هيچ کران است
نه قفل غم حرص تو را هيچ کليد است
مويت همه شير شد و از بچه طبعي
گويي تو که امروز لبت شير مکيده است
آخر تو چه مرغي که ز بس دانه که چيني
از دام نجستي تو و عمرت بپريده است
يارب به کرم کن نظري در دل عطار
کز دست دل خويش دل او بپزيده است