ايضا در مدح شيخ ابواسحاق و ايواني که او در شيراز ميساخت ميگويد

نفخات نسيم عنبر بار
ميکند باز جلوه در گلزار
باز بر باد ميدهد دل را
شادي پار و عشرت پيرار
دست موسي است در طليعه صبح
دم عيسي است در نسيم بهار
ناسخ نسخه صحيفه باغ
کرد منسوخ طبله عطار
روي گل زير قطره شبنم
چون عرق کرد عارض دلدار
سبزه مفتون طره سنبل
سرو مجنون شيوه گلنار
غرقه در جوي گشته نيلوفر
زان ميان بيدمشگ جسته کنار
تا گرد زد بنفشه طره جعد
غنچه بگشاد نافه هاي تتار
سرو و سوسن ز عطف باد سحر
متمايل نه مست نه هشيار
لاله بشکفت و باده صافي شد
ساقيا خيز و جام باده بيار
فصل گل را به خرمي درياب
وقت خود را به ناي و ني خوش دار
دست در زن به دامن گل و مل
مي سرا هر دمي سنائي وار
«بعد از اين دست ما و دامن دوست
پس از اين گوش ما و حلقه يار»
بر سمن نعره برگشاد تذرو
در چمن نعره برکشيد هزار
شد ز آواز طوطي و دراج
گشت از ناله چکاوک و سار
باغ پر پرده هاي موسيقي
راغ پر لحن هاي موسيقار
بلبل از شاخ گل به صد دستان
مدح سلطان همي کند تکرار
جم ثاني جمال دنيي و دين
ناصر شرع احمد مختار
پادشاه جهان ابواسحاق
آن جهان را پناه و استظهار
خسرو تاج بخش تخت نشين
شاه دريا نوال کوه وقار
آفتابيست آسمان رفعت
آسمانيست آفتاب شعار
چتر او را سپهر در سايه
منجقش را ستاره در زنهار
عرض از مبدعات کون و مکان
زبده حاصلات هفت و چهار
قبه بارگاه ايوانش
برتر از هفت کوکب سيار
بزم را همچو حاتم طائي
رزم را همچو حيدر کرار
تيغ او چيست برق حادثه زاي
رمح او چيست ابر صاعقه بار
بيرقش شير اژدها پيکر
رايتش اژدهاي شير شکار
زويکي راي و صد هزار سپاه
زويکي مرد و صد هزار سوار
پرتو راي اوست آنکه از او
گرم گشت آفتاب را بازار
جرم خور تيره راي او روشن
عقل کف خفته بخت او بيدار
ذال با نون و دال از هجرت
راي خسرو بر آن گرفت قرار
کز پي روز بار و بزم طرب
اين عمارت بنا کند معمار
وهم چون ديد طرح او از دور
گفت از عجز يا اولي الابصار
اين چه رسميست بيکران وسعت
وين چه نقشيست آسمان کردار
عقل کل يا مهندس فلکست
بر زمين گشته بر چنين پرگار
گر کسي شرح اين بنا گفتي
عقل باور نکردي اين گفتار
ليک چون ديده ديد و حس دريافت
عقل حس را کجا کند انکار
مرحبا اي به طرح خلد برين
حبذا اي به وضع دار قرار
صحن تو جانفزا چو صحن بهشت
شکل تو دلربا چو طلعت يار
روح شايد بنات را بنا
نوح ز يبد سرات را نجار
شمشه هاي تو آفتاب شعاع
سقفهاي تو آسمان کردار
طاق اعلات تا ابد ايمن
از زلازل چو گنبد دوار
نقش ديوارهاي را دايم
نصرت و فتح بر يمين و يسار
آسمان بر در تو چون حلقه
اختران تخته هاش را مسمار
شايد ار زانکه آشيانه کند
نسر طائر در او پرستووار
ميکند اين عمارت عالي
همت شاه شمه اي اظهار
ايکه آثار خسروان زمين
در اقاليم ديده اي بسيار
اين عمار نگر بديده عقل
بر تو تا کشف گردد اين اسرار
آن آثاره تدل عليه
فانظرو افانظرو الي الاثار
تا غم عشق دلبران باشد
طرب عاشقان خوش گفتار
اهل دل تا کنند پيوسته
طلب نيکوان شيرين کار
اندرين بارگاه با تعظيم
اندرين تختگاه با مقدار
سال و مه کام ران و شادي کن
روز و شب عيش ساز و باده گسار
دور حکمت فزون ز حصر قياس
سال عمرت برون ز حد شمار