در مدح جلال الدين شاه شجاع

نسيم باد سحر عزم بوستان دارد
دميد و بازدمش کيمياي جان دارد
رسيد مژده که سلطان گل به طالع سعد
عزيمت چمن و راي گلستان دارد
به ناز تکيه زده بر کنار آب روان
ز بيد مروحه وز سرو سايبان دارد
سمن فسانه ز رخسار حور ميگويد
چمن طراوت نزهتگه جنان دارد
نميرود همه شب چشم نرگس اندر خواب
ز بسکه بلبل شوريده دل فغان دارد
هنوز لاله نورسته ناشگفته تمام
چه موجبست که با سبزه سرگران دارد
فروغ روي بتم در قدح بدان ماند
که آب آيد و در روي ارغوان دارد
ز عکس چهره او لاله را به خون جگر
حکايتي است که با غنچه در ميان دارد
به سرو نسبت آزادي و سرافرازي
از آن کنند که آيين راستان دارد
زبان درازي از آن در چمن کند سوسن
که حرز مدح شهنشاه بر زبان دارد
سحاب جود مگر از عطاي شاه آموخت
که طبع فايض ودست گهر فشان دارد
جلال دنيي و دين خسروي که روز نبرد
ظفر ملازم و اقبال همعنان دارد
شهي که کسوت جاه و منال دولت او
طراز سرمد و ترفيع جاودان دارد
بلند مرتبه دريا دلي که پايه قدر
بسي رفيع تر از فرق فرقدان دارد
به پيش بخشش او يک زمان وفا نکند
هر آن متاع که گنجور بحر و کان دارد
جهان پناه که خورشيد پادشاهي چرخ
ز خاکبوسي اين فرخ آستان دارد
هماي دولت آنروز شد همايونفال
که زير سايه چتر تو آشيان دارد
سري که سر کشيئي با تو آشکارا کرد
دليکه دشمنئي با تو در ميان دارد
قضا به قصد سرش تيغ ميکشد ز نيام
قدر به کشتن او تير در کمان دارد
گرفتم آنکه ز شاهان روزگار کسي
سپاه بيعدد و ملک بيکران دارد
چنين هنر که تو داري کراست در عالم
چنين پدر که تو داري که در جهان دارد
عبيد را که مر بي عنايت تو بود
اميدها که بدين دولت جوان دارد
ز همت تو به پيرانه سر بيابد زود
چه غم زنائبه دور آسمان دارد
اگر چه قافيه شد شايگان چه باک او را
که از معاني صد گنج شايگان دارد
اميدوار چنانم به فضل حق که ترا
هميشه شاه و سرافراز بي گمان دارد
خجسته ذات شريف ترا که باقي باد
ز شر حادثه چرخ در امان دارد