در مدح يکي از پادشاهان عصر

چو شقه شب عنبر نثار بگشايند
در سراچه نيلي حصار بگشايند
سپهر را تتق زرنگار بربندند
ز پيش پرده گوهر نگار بگشايند
به زخم تيغ مقيمان خطه خاور
ولايت از سپه زنگبار بگشايند
شکوفه ها که در آن لحظه چشم باز کنند
زبان به شکر نسيم بهار بگشايند
چو غنچه ها کمر حسن بر ميان بندند
هزار نعره ز جان هزار بگشايند
چو بيدها به در آرند تيغها ز غلاف
چه خون که از جگر لاله زار بگشايند
به ذوق روزه يکساله شاهدان چمن
به جرعه هاي مي خوشگوار بگشايند
به لطف خون ز رگ ارغوان و شاهد گل
به نوک نشتر سر تيز خار بگشايند
ميان باغ خجالت کشند لاله و گل
اگر نقاب ز رخسار يار بگشايند
هواي باغ و شميم گل و نسيم بهار
گره ز طبع من دلفکار بگشايند
مجاهزان طبيعت به دست باد صبا
هزار نافه مشگ تتار بگشايند
ز بهر عرض ثنا و دعاي حضرت شاه
زبان سوسن و دست و چنار بگشايند
مدبدان فلک را چو کار در بندند
بيمن راي شه کامکار بگشايند
شکوه و باسش اگر بانگ بر زمانه زنند
زهم توالي ليل و نهار بگشايند
وگر به قهر نگاهي کنند بر افلاک
ز هفت بختي گردون قطار بگشايند
چو برق تيغ بر اعداي او زبانه زند
زبان دوست به صد زينهار بگشايند
به روز رزم غلامان او چو قهر کنند
ز حد قاهره تا قندهار بگشايند
به کينه چون کمر کارزار دربندند
به حمله صد گره از کوهسار بگشايند
هزار قلعه رويين اگر به پيش آيد
به زور بازوي خنجر گذار بگشايند
جهان پناها با آنکه تيغ و بازوي تو
مدار اين فلک بي مدار بگشايند
به لطف دست و دلت هر دمي جهاني را
زبند حادثه روزگار بگشايند
مبارزان توغران روند بر سر خصم
چو شير را که براي شکار بگشايند
همه دعاي تو يابند بر جريده من
چو روزنامه به روز شمار بگشايند
هميشه تا بد و نيک از قضاي حق دانند
چو عاقلان نظر اعتبار بگشايند
تو کامران و پياپي مدبران قضا
به روي تو، در هر اختيار بگشايند