در مدح سلطان معزالدين اويس جلايري

دولت قرين دولت صاحبقران ماست
دنيا به کام پادشه کامران ماست
سلطان اويس آنکه صفات جلال او
بيرون ز حد وهم و خيال و گمان ماست
اي آنشهي که گر تو بگوئي روا بود
کافاق زنده کرده فيض بيان ماست
بنياد عدل محکم و بازوي دين قوي
از راي روشن و خرد خرده دان ماست
ارکان ظلم و قاعده جور منهدم
از سهم تير و خنجر گيتي ستان ماست
روي زمين که غرقه طوفان فتنه بود
امروز در حمايت گرز و سنان ماست
پشت و پناه خلق جهاني به امر خلق
احسان شامل و کرم بيکران ماست
دولت ملازميست که با ما بزرگ شد
اقبال بنده ايست که از خاندان ماست
مفتاح ملک و ضامن ارزاق مرد و زن
شمشير و تير و خامه گوهرفشان ماست
آنجا که از امور سپاهي سخن رود
نوک زبان تيغ و قلم ترجمان ماست
پير و جوان متابع تدبير ما شدند
تا راي پير تابع بخت جوان ماست
خورشيد پادشاه فلک شد از آنکه او
هر بامداد معتکف آستان ماست
اقبال پنج نوبت شاهي همي زند
اکنونکه هفت کشور عالم از آن ماست
از هر طرف که رايت ما جلوه ميکند
تاييد هم رکاب و ظفر هم عنان ماست
از فرش خاک برگذري تا فراز عرش
مردافکني که پشت نمايد کمان ماست
هر آرزو که خواسته ايم از خداي خويش
توفيق عهد کرده که آن در ضمان ماست
هرکس که هست در همه آفاق چون عبيد
آسوده در حمايت حفظ و امان ماست
شاها زمان فتنه و آشوب و ظلم رفت
وامروز خوشترين زمانها زمان ماست
هنگام کين ز جمله دشمن کشان ما
آوازه بزرگي و نام و نشان ماست
ايزد دعاي ما به کرم مستجاب کرد
زيرا دعاي جان تو ورد زبان ماست