شماره ٧٨: حال خود بس تباه مي بينم

حال خود بس تباه مي بينم
نامه دل سياه مي بينم
يوسف روح را ز شومي نفس
مانده در قعر چاه مي بينم
خط طومار عمر مي خوانم
همه واحسرتاه مي بينم
در دل بي قرار مي نگرم
ناله و سوز و آه مي بينم
ره دراز است و دور من خود را
همه بي زاد راه مي بينم
پايمردي که دست او گيرد
محض لطف اله مي بينم
عذر خواه عبيد بي چاره
کرم پادشاه مي بينم