شماره ٧٧: گوئي آن يار که هر دو ز غمش خسته تريم

گوئي آن يار که هر دو ز غمش خسته تريم
با خبر نيست که مادر غم او بي خبريم
از خيال سر زلفش سر ما پرسود است
اين خيالست که ما از سر او درگذريم
با قد و زلف درازش نظري مي بازيم
تا نگويند که ما مردم کوته نظريم
دل فکنده است در اين آتش سودا ما را
وه که از دست دل خويش چه خونين جگريم
عشق رنجيست که تدبير نميدانيمش
وصل گنجيست که ما ره به سرش مي نبريم
جان ما وعده وصلست نه اين روح مجاز
تو مپندار که ما زنده بدين مختصريم
آه و فرياد که از دست بشد کار عبيد
يار آن نيست که گويد غم کارش بخوريم