شماره ٣٧: نقش روي توام از پيش نظر مي نرود

نقش روي توام از پيش نظر مي نرود
خاطر از کوي توام جاي دگر مي نرود
تا بديدم لب شيرين تو ديگر زان روز
بر زبانم سخن شهد و شکر مي نرود
عارض و زلف دو تا شيفته کردند مرا
هرگزم دل به گل و سنبل تر مي نرود
مستي و عاشقي از عيب بود گو ميباش
«در من اين عيب قديم است و بدر مي نرود»
دوستان از مي و معشوق نداريديم باز
«که مرا بي مي و معشوق بسر مي نرود»
غم عشقش ز دل خسته بيچاره عبيد
گوشه اي دارد از آنجا به سفر مي نرود