شماره ٣١: ز من مپرس که بر من چه حال ميگذرد

ز من مپرس که بر من چه حال ميگذرد
چو روز وصل توام در خيال ميگذرد
جهان برابر چشم سياه ميگردد
چو در ضمير من آن زلف و خال ميگذرد
اگر هلاک خودم آرزوست منعم کن
مرا که عمر چنين در ملال ميگذرد
خيال مهر تو در چشم هر سهي سرويست
که در حواليش آب زلال ميگذرد
ز بوي زلف توام روح تازه ميگردد
سپيده دم که نسيم شمال ميگذرد
من و وصال تو آن فکر و آرزو هيهات
که بر دماغ چه فکر محال ميگذرد
غلام و چاکر روي چو ماه توست عبيد
وزين حديث بسي ماه و سال ميگذرد