شماره ٢١: دگر برون شدنم زين ديار ممکن نيست

دگر برون شدنم زين ديار ممکن نيست
دگر غريبيم از کوي يار ممکن نيست
مرا از آن لب شيرين و زلف عارض تو
شکيب و طاقت و صبر و قرار ممکن نيست
دلا بکوش مگر دامنش به دست آري
که وصل بي طلب و انتظار ممکن نيست
من اينکه عشق نورزم مرا به سر نرود
من اينکه مي نخورم در بهار ممکن نيست
در آن ديار که مائيم حاليا آنجا
مسافران صبا را گذار ممکن نيست
عبيد هم غزلي گاه گاه اگر بتوان
بگو که خوشتر از اين يادگار ممکن نيست