شماره ١٤٤: در هيچ پرده نيست، نباشد نواي تو

در هيچ پرده نيست، نباشد نواي تو
عالم پرست از تو و خالي است جاي تو
هر چند کاينات گداي در تواند
يک آفريده نيست که داند سراي تو
تاج و کمر چو موج و حباب است ريخته
در هر کناره اي ز محيط سخاي تو
آيينه خانه اي است پر از آفتاب و ماه
دامان خاک تيره ز موج صفاي تو
هر غنچه را ز حمد تو جزوي است در بغل
هر خار مي کند به زباني ثناي تو
يک قطره اشک سوخته، يک مهره گل است
دريا و کان نظر به محيط سخاي تو
خاک سيه به کاسه نمرود مي کند
هر پشه اي که بال زند در هواي تو
در مشت خاک من چه بود لايق نثار؟
هم از تو جان ستانم و سازم فداي تو
عام است التفات کهن خرقه عقول
تشريف عشق تا به که بخشد عطاي تو
غير از نياز و عجز که در کشور تو نيست
اين مشت خاک تيره چه دارد سزاي تو؟
عمر ابد که خضر بود سايه پرورش
سروي است پست بر لب آب بقاي تو
صائب چه ذره است و چه دارد فدا کند؟
اي صد هزار جان مقدس فداي تو