شماره ٧٩٩: فيض نسيم صبح بود با فغان من

فيض نسيم صبح بود با فغان من
بر شاخ گل گران نبود آشيان من
ريگ روان باديه بي نشانيم
سرگشتگي است راهبر کاروان من
چون برق، منتهاي نفس منزل من است
بيچاره رهروي که شود همعنان من
دستش ز تير زودتر افتد به خاک راه
آن ساده دل که زور زند بر کمان من
چون دانه سپند، بر آتش نشسته است
مهر خموشي از لب آتش بيان من
مشنو ز من دروغ که از راست خانگي
پيچيده نيست جوهر تيغ زبان من
انصاف نيست مانع نظارگي شدن
کز جوش گل شکست در بوستان من
بستم به خاک نقش و همان ميل مي کشد
در چشم دشمنان، قلم استخوان من
صائب ز بس مراد که در خاک کرده ام
خاک مراد خلق شده است آستان من