شماره ٧٩٦: موقوف انقطاع بود اتصال من

موقوف انقطاع بود اتصال من
از خود گسستن است کمند غزال من
چون ساز، گوشمال مرا ساز مي کند
در ترک گوشمال بود گوشمال من
آبي که نيست در جگرم مي کند سبيل
ريحان هميشه تازه بود در سفال من
در روز حشر شسته بود پاک، نامه ها
گر نم برون دهد عرق انفعال من
سرشته خيال من از خواب نگسلد
رحم است بر کسي که شود هم خيال من
بر گوهرم غبار يتيمي فزون شود
چندان که چرخ بيش دهد خاکمال من
از من فراغبال درين بوستان مجو
کز نقش، سبزه ته سنگ است بال من
با صد هزار عقده چو سروم گشاده روي
کلفت مي رسد به کسي از ملال من
صائب چو مار سرزده پيچم به خويشتن
موري اگر به سهو شود پايمال من