شماره ٧٩٥: چون تخم سوخته است ز سودا دماغ من

چون تخم سوخته است ز سودا دماغ من
کز ابر نوبهار شود تازه داغ من
منت کند سياه، دل روشن مرا
دست حمايت است نفس بر چراغ من
از خرقه داغهاي مرا مي توان شمرد
ديوار نيست مانع گلگشت باغ من
مجنون من ز وصل لباسي است بي نياز
ورنه سياه خيمه ليلي است داغ من
نوميد چون ز توبه سنگين خود شوم؟
کز سنگ همچو لاله برآيد اياغ من
از بوستان به برگ خزان ديده اي خوشم
تر مي شود به نامه خشکي دماغ من
زنگ از دلم به باده گلگون نمي رود
دايم چو لاله زير سياهي است داغ من
شيرين لبان به رخصت من آب مي خورند
ميراب جوي شير بود سنگداغ من
گر آب زندگي عوض مي به من دهند
چون لاله خون مرده شود در اياغ من
از خويش رفته را نتوان نقش پاي يافت
سرگشته آن کسي که بود در سراغ من
صائب گذشته ام ز سر خويش عمرهاست
بر خود ز باد صبح نلرزد چراغ من