شماره ٧٩٣: دلدار رفت و برد دل خاکسار من

دلدار رفت و برد دل خاکسار من
يکبار شد ز دست کند و شکار من
رفتي و رفت با تو دل بي قرار من
يکبار شد تهي ز دو گوهر کنار من
مي بود سهل کار دل غم کشيده ام
بودي به جاي خويش اگر غمگسار من
واحسرتا که چون گل رعنا به باد رفت
در يک نفس خزان من و نوبهار من
از نيم جان من به چه تقصير دست داشت؟
شوخي که برد صبر و شکيب و قرار من
باري مرا به داغ جدايي چو سوختي
غافل مشو ز حال دل داغدار من
صبري که بود پشت اميدم ازو به کوه
در روزگار هجر نيامد به کار من
باغ و بهار من ز جهان دامن تو بود
ديگر به دامن که نشيند غبار من؟
آيا بود به گريه شادي بدل شود
اين گريه هاي تلخ شب انتظار من؟
صائب ترانه اي که بشويد ز دل غبار
امروز نيست جز سخن آبدار من