شماره ٧٩٢: دايم به يک قرار بود مشت خار من

دايم به يک قرار بود مشت خار من
چون آشيان خوش است خزان و بهار من
گرد يتيمي گهر آفرينشم
بر هيچ ديده بار نباشد غبار من
از ابر، تخم سوخته افسرده تر شود
مرهم چه مي کند جگر داغدار من
بر روي هم گذاشته ام دست چون صدف
گوهر شود يتيم ز جيب و کنار من
چون عقده هاي آبله از پاک گوهري
موقوف زخم خار بود نوبهار من
خوابم بود به دولت بيدار همعنان
بر راه کبک خنده زند کوهسار من
کشتي در آب گوهر من کار مي کند
دريا ترست از گهر آبدار من
صائب مرا به باغ و بهار احتياج نيست
باغ و بهار من بود از خارخار من