شماره ٧٩١: همچشم آبله است دل اشکبار من

همچشم آبله است دل اشکبار من
در پرده دل است گره نوبهار من
کشتي در آب گوهر من کار مي کند
دريا ترست از گهر آبدار من
از پاک گوهري چو صدف در دل محيط
گهواره اي است بهر يتيمان کنار من
از ضعف نيست خاستنش چون خط غبار
بر صفحه دلي که نشيند غبار من
دارد نشاط روي زمين در کنار بحر
از گرد بي کسي گهر شاهوار من
چون حرف دور ازان لب ميگون فتاده ام
ميخانه ها کم است براي خمار من
چون گردباد، بال و پر سير من شود
خاري که سربرآورد از رهگذار من
از سايه تخم سوخته را سبز مي کند
سروي که قد کشد به لب جويبار من
در راه ابر نيست مرا چشم انتظار
چون عنبرست از نفس خود بهار من
آسوده از خرابي سيلاب فتنه ام
همواري من است چو صحرا حصار من
هر واديي که آيد ازو بوي خون، بود
از وحشت کناره طلب لاله زار من
بر صفحه زمين اثر از کوه غم نماند
تا آرميده گشت دل بي قرار من
خورشيد چون هلال شود پاي در رکاب
چون پاي در رکاب کند شهسوار من
دل مي خورد ز قحط خريدار، عمرهاست
در سينه صدف گهر شاهوار من
صائب مرا نظر به خزان و بهار نيست
بر يک قرار جوش زند چشمه سار من