شماره ٧٩٠: يک دل نشد گشاده ز گفت و شنيد من

يک دل نشد گشاده ز گفت و شنيد من
با هيچ قفل راست نيامد کليد من
در سنگ از شرار و شرر مي دهم خبر
افلاک يک ستاره ندارد به ديد من
با تيغ پاک کرده ام اينجا حساب خود
از خاک، روي شسته برآيد شهيد من
مردان هزار فوج ز همت شکسته اند
غافل مباش از سپه ناپديد من
ابر سياه، پرده سيلاب فتنه است
ايمن مشو ز آفت چشم سفيد من
اين آن غزل که گفت مسيحاي زنده دل
کاين خلق نيست در خور گفت و شنيد من