شماره ٧٨٧: در بيخودي گذشت زمان شباب من

در بيخودي گذشت زمان شباب من
شد پرده دار دولت بيدار خواب من
نگذاشت آب در جگرم عشق خانه سوز
بي اشک شد ز تندي آتش کباب من
نسبت به شور من رگ خوابي است گردباد
صحرا به گرد مي رود از اضطراب من
هرگز نمي برم به خرابات دردسر
از کاسه سرست چو فيلان شراب من
درمانده نهفتن رازم که مي پرد
چون نامه هاي روز قيامت نقاب من
آن گوهرم که کشتي طوفان رسيده است
گنجينه مقرنس گردون ز آب من
مانند سرو پاي فشردم درين چمن
هر چند طوق فاختگان شد رکاب من
چون گل خمار خنده شيرين کشيده ام
از عيش تلخ شکوه ندارد گلاب من
خط ابر رحمت است گلستان حسن را
بر روي خويش تيغ مکش آفتاب من
چون ماه نو همان ز تواضع دو تا شوم
گر نه سپهر بوسه زند بر رکاب من
جمعيتي که از دل ويران به من رسيد
سهل است گنج اگر طلبند از خراب من
از ناله شيشه در جگر سنگ بشکند
چون کاسه تهي لب حاضر جواب من
صائب برون نمي روم از فکر آن غزال
چين کردن کمند بود پيچ و تاب من