شماره ٧٨٥: بيجا سخن چو طوطي شکرشکن مکن

بيجا سخن چو طوطي شکرشکن مکن
آيينه گر به حرف درآيد سخن مکن
تا ممکن است جامه احرام ساختن
دستار صبح را کفن خويشتن مکن
پيوند دوستي ببر از سرو قامتان
روي زمين ز گريه حسرت چمن مکن
در خون فتاد نان عقيق از تلاش نام
بگذار نام را و سفر از يمن مکن
قصري که از فروغ تجلي است زرنگار
از دود دل، سياه چو بيت الحزن مکن
از پا درآر دشمن خود را و خاک شو
در انتقام پيروي کوهکن مکن
در ديده ستاره نمک ريخت انتظار
زين بيش در زمين غريبي وطن مکن
صائب حيا ز ديده نرگس به وام گير
گستاخ چشم باز به روي چمن مکن