شماره ٧٧٧: مژگان خود به اشک جگرگون طراز کن

مژگان خود به اشک جگرگون طراز کن
وان گاه چشم بر رخ فردوس باز کن
فرصت سبک عنان و شب عمر کوته است
از آه نيمشب شب خود را دراز کن
محتاج را چه عقده ز محتاج وا شود؟
ز اهل نياز رو به در بي نياز کن
از آرزو به خاک فتاد آدم از بهشت
زنهار ترک صحبت اين فتنه ساز کن
ناسازي فلک ز نسيم شکايت است
خامش نشين و پرده افلاک ساز کن
اين رشته را که طول امل نام کرده اي
زنار مي شود، ز ميان زود باز کن
تا کي دراز پيش طبيبان کني دو دست؟
يک بار هم به عالمي بالا دراز کن
سر رشته شفا و مرض در کف خداست
از چاره روي دل به در چاره ساز کن
در چشم بستن است تماشاي هر دو کون
زين رو ببند چشم و ازان روي باز کن
بند قبا حريف فراموشي تو نيست
اين کار را حواله به زلف دراز کن
صائب بدوز ديده نامحرمان فکر
آنگه ز روي بکر سخن پرده باز کن